- جمعه, ۳ آذر ۱۴۰۲، ۱۱:۴۶ ق.ظ
انشا از زبان قطره باران
من یک قطره باران کوچولو هستم. امروز صبح وقتی آفتاب از پشت ابرها بیرون آمد، نسیم صبحگاهی مرا بالا برد و به ابرها پرتاب کرد.
وقتی به ابرها رسیدم، میلیونها قطره دیگر را دیدم که دست به دست هم میدادند و میرقصیدند. من هم به جمع آنها پیوستم.
کمکم ابر سنگین و سیاه شد. صدای رعد و برق به گوش رسید. ناگهان احساس کردم با سرعت از ابر به پایین کشیده شدم.
میدیدم که میلیونها قطره دیگر همراه من با سرعت به سمت زمین در حرکتند. با شادی و سرخوشی به پایین میرقصیدیم و آواز میخواندیم.
سرانجام بر سطح زمین فرود آمدم. برگها و گلها را شستم. روی خاک غلتیدم و در نهایت به یک رودخانه پیوستم. حالا منتظرم تا بار دیگر باد مرا ببرد و ماجراجویی بعدیام شروع شود.
انشا درباره سرگذشت یک قطره باران از زبان خودش
من یک قطره کوچک باران هستم. زندگی من در اقیانوس آغاز شد. آفتاب گرم تابستانی، مرا تبخیر کرد و به بخار آب تبدیل نمود. سپس بادهای ملایم مرا به سوی ابرها حمل نمودند.
در ابرها با میلیون ها قطره دیگر همدم شدم. هوا سرد و مرطوب بود. کم کم به دلیل سرمای هوا، من و دوستانم به هم نزدیک و نزدیکتر شدیم تا اینکه در هم ادغام گشته و یک قطره بزرگ را تشکیل دادیم.
غول پیکر شده بودیم. دیگر وزنمان آنقدر زیاد شده بود که ابر نمیتوانست ما را نگه دارد. احساس کردم با سرعت زیادی به سمت پایین در حرکتم. در این هنگام بود که من و دوستانم به قطرات جدا از هم تبدیل شدیم.
مدتی بعد بر برگ درختی فرود آمدم. از آنجا روی زمین چکیدم. سپس با جویباری به رودخانه پیوستم. مدت زیادی در رودخانه گردش کردم تا اینکه دوباره به دریا رسیدم و چرخه آب از نو آغاز شد.
این بود سرگذشت من، یک قطره کوچکِ بی ادعا که البته نقش مهمی در طبیعت ایفا میکند!
انشا درباره قطره بارانی هستید که از ابری چکیده اید
من یک قطره باران کوچک و با نشاط هستم. در دل یک ابر تیره و غولپیکر زندگی میکردم. همراه میلیونها همنوع خودم، در کنار هم بودیم و هر از چند گاهی با هم برخورد میکردیم.
تا اینکه یک روز ابرمان خیلی سنگین شد. دیگر جا برای همه ی ما تنگ آمده بود. ناگهان، انگار دستی نامرئی مرا به بیرون هل داد. با سرعت زیادی به طرف پایین شیرجه رفتم.
هوا بسیار سرد بود و من یخ زده بودم اما اصلا ترسی نداشتم. احساس آزادی و سبکی میکردم. با شادی به پایین میرفتم و روی برگ درختی فرود آمدم.
آنبرگ سبز و شاداب، مرا روی خود پذیرفت. لحظهای بعد، ذوب شده و روی زمین چکیدم. حال همراه با سایر قطرات، جویباری شکل گرفتیم و به طرف دریا سرازیر شدیم تا ماجراجویی بعدیمان آغاز شود...