اسم نوشته مجله سرگرمی و تفریحی

عکس نوشته،عکس پروفایل،تعبیر خواب،طراحی اسم

داستان در مورد ضرب المثل از این گوش میگیرد و از آن گوش در می کند

داستان در مورد ضرب المثل از این گوش میگیرد و از آن گوش در می کند

داستان ضرب المثل "از این گوش می گیرد و از آن گوش در می کند"

در روزگاران قدیم، در روستایی کوچک، پیرزنی به نام "ماهرخ" زندگی می کرد که آشپزی ماهری بود. او غذاهای خوشمزه ای می پخت و همه مردم روستا از غذاهایش لذت می بردند.

یک روز، مردی به نام "علی" به رستوران ماهرخ رفت و غذا سفارش داد. وقتی غذا را خورد، از طعم آن بسیار خوشش آمد. او به ماهرخ گفت: "غذای شما بسیار خوشمزه است، اما کمی تند است. اگر کمی از تندی آن کم کنید، عالی می شود."

ماهرخ با شنیدن این حرف، لبخندی زد و گفت: "با کمال میل، دفعه بعد غذا را کمتر تند می پزم."

روز بعد، علی دوباره به رستوران ماهرخ رفت و غذا سفارش داد. وقتی غذا را خورد، متوجه شد که غذا هنوز هم کمی تند است. او دوباره به ماهرخ گفت: "غذای شما باز هم کمی تند است. اگر کمی بیشتر از تندی آن کم کنید، عالی می شود."

ماهرخ باز هم لبخندی زد و گفت: "با کمال میل، دفعه بعد غذا را کمتر از دفعه قبل تند می پزم."

علی چند بار دیگر هم به رستوران ماهرخ رفت و هر بار غذا را امتحان کرد، اما باز هم غذا کمی تند بود. او هر بار به ماهرخ می گفت که غذا را کمتر تند کند، اما ماهرخ هر بار می گفت که دفعه بعد غذا را کمتر از دفعه قبل تند می پزد.

بالاخره، علی از دست ماهرخ خسته شد و به او گفت: "خانم ماهرخ، شما حرف های من را از این گوش می گیرید و از آن گوش در می کنید. من به شما می گویم که غذا را کمتر تند کنید، اما شما هر بار می گویید که دفعه بعد غذا را کمتر از دفعه قبل تند می پزید، اما باز هم غذا کمی تند است. من دیگر به رستوران شما نمی آیم."

علی از رستوران بیرون رفت و دیگر به آن جا نیامد. از آن روز به بعد، مردم روستا هم دیگر به رستوران ماهرخ نمی رفتند. ماهرخ از این موضوع بسیار ناراحت شد و متوجه شد که حرف های دیگران را از این گوش می گیرد و از آن گوش در می کند.

ماهرخ تصمیم گرفت که دیگر حرف های دیگران را از این گوش نگیرد و از آن گوش در نکند. او از مردم عذرخواهی کرد و قول داد که در آینده به حرف های آنها گوش دهد و آنها را جدی بگیرد.

از آن روز به بعد، ماهرخ به حرف های دیگران گوش می داد و آنها را جدی می گرفت. او غذاهای خود را کمتر تند می پخت و مردم روستا دوباره به رستوران او آمدند. ماهرخ با گوش دادن به حرف های دیگران، موفق شد رستوران خود را نجات دهد.

نظرات: (۰) هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
تجدید کد امنیتی