اسم نوشته مجله سرگرمی و تفریحی

عکس نوشته،عکس پروفایل،تعبیر خواب،طراحی اسم

خاطرات روزهای هفته‌ی یک مداد را از زبان خودش بنویس

 

در این مطلب برای دانش آموزان خاطرات روزهای هفته ی یک مداد را از زبان خودش بنویس را آماده کردیم دوستان نظرات خود را برای ما کامنت کنید

 

شنبه : من و دوستم مدادقرمز رفتیم توی یک جای بدون‌نور؛ یک جای تنگ و خیلی ترسناک!

یک‌شنبه : ما به مدرسه رفتیم و با دو نفر دیگر آشنا شدیم یعنی پاک کن و تراش؛ تراش ما‌را می تراشید و پاک کن، غلطها را تمیز می‌کرد.

دو شنبه : ما با یک مداد قهرمان آشنا شدیم. آن مداد کلیه چیز را سریع می نوشت.

سه‌شنبه : مداد قرمز‌رنگ توی یک چاله افتاد؛ من خط کشها را جمع کردم و با چسب به هم وصل کردم و نردبان ساختم و دوستم را نجات دادم. آن‌گاه جشن گرفتیم.

چهارشنبه : من و قرمزی عددها را یاد گرفتیم و با هم تمرین کردیم.

پنج شنبه : ما تکلیفهای متعددی داشتیم. من می نوشتم و مداد قرمز، علامتها را می گذاشت.

جمعه : چون روز گذشته تکلیف متعددی انجام داده بودیم حسابی استراحت کردیم.


انشا در مورد مداد و تراش

قسمتی از تنه درختی بزرگ و تنومند در جنگلی سرسبز بودم که صبح با صدای پرندگان از خواب بیدار شدم و تا شب منظره زیبای جنگل را تماشا کردم. یک روز صبح که از خواب بیدار شدم صدای اره و تبر در جنگل بود و همه درختان وحشت زده بودند و هیچکدام از ما کاری از دستمان بر نمی آمد و هر لحظه صدا نزدیکتر می شد. بعد از چند دقیقه اره به ما رسید و لبه تیز آن تنه درخت را برید و روی زمین انداخت.

و ما را انداختند پشت ماشین ها و راه افتادند. بعد از مدتی به جایی رسیدیم که خود مردم به آن کارخانه می گفتند، درختان را تکه تکه می کردند و در جایی می ریختند و رب درست می کردند و با آن چیزهایی برای استفاده خود درست می کردند. من و خیلی از دوستانم را به صورت خمیر درآوردند و بعد تعدادی از آنها را تبدیل به کاغذ کردند، من در بین آنها نبودم...

آنها من را به صورت یک شی دراز با یک ماده سیاه در وسط آن درست کردند و من محکم به آن چسبیده بودم. من به ماده سیاه گیر کرده بودم و اصلا نمی توانستم حرکت کنم. یک روز صبح که از خواب بیدار شدم در مکانی پر از چیزهایی بودم که نمی شناختم.

من حتی اسم خودم را هم دیگر نمی دانستم. چند روزی آنجا بودم تا اینکه دختر کوچکی با پدرش وارد آنجا شد. دختره به سمتم میومد و من با نگرانی فقط نگاهش میکردم. آمد و روبه روی من ایستاد و به پدرش گفت من این مداد را می خواهم چون مداد قبلی ام خیلی کوچک شده است و نمی توانم با آن درس هایم را خوب بنویسم.

پدرش قبول کرد، من را بلند کرد و با خودش برد، آن موقع بود که فهمیدم اسمم مدد است اما نمی دانستم برای آن دختر چه کار می توانم بکنم، هر بار که به من نگاه می کرد لبخند می زد. وقتی به خانه رسیدیم لباسش را عوض کرد و من را در دست گرفت و دستی به ماده سیاه کرد و گفت که تیز است و بعد وسایلش را آورد و دفترش را باز کرد و به آرامی مرا روی آن حرکت داد و چیزی برای خودش زمزمه کرد. . هر روز مرا در کیفش می گذاشت و با خودش به مدرسه می برد.

اسم این چیزها را از زبان خودش شنیده بودم و کم کم با همه چیز آشنا شدم. او آن را بیرون آورد و بدنم را تراشید، راستش کمی درد داشت اما نمی توانستم چیزی به او بگویم یا از او بخواهم که این کار را آهسته تر انجام دهد. هر روز قدم کوتاه تر از روز قبل بود و نمی دانستم قرار است چه بلایی سرم بیاید. روزها گذشت و چیزی از من باقی نماند.

دختر چند روزی بود که از مادرش می خواست برایش یک مداد جدید بخرد چون من کوچک شده بودم و او نمی توانست به راحتی من را در آغوش بگیرد و درسش را بنویسد. یک روز که پدر دختر از سر کار به خانه آمد، دخترش را صدا کرد و گفت: بیا عزیزم، برایت یک مداد نو خریدم. . روز بعد، خودم را در کنار کاغذهای زیادی دیدم که روی آن چیزهایی نوشته شده بود و مدادهای چروکیده دیگر و غیره، و بعداً متوجه شدم که قرار است دوباره به آن کارخانه برگردیم.

 

 

 نظرات خود را در باره این پست کامنت کنید 

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
تجدید کد امنیتی