- جمعه, ۲ مهر ۱۴۰۰، ۰۱:۳۴ ب.ظ
تو...
شاعر تلخ ترین شعر پاییزی
آمدی تا بروی
اشک شود چشم ِ غزل
حالا نوبت توست باران پاییزی من را اندازه بگیر کداممان ابر بیشتری داشتیم
به پرندگان بگو شاخه هایت را فراموش نکنند پاییز آخرین حرفِ درخت نیست
برای فصل عاشقی
بودنت را آرزو میکنم
همقدم با پاییز بیا
برگ های پاییزی منتظر قدم های ماست
تا نوای دلدادگی سر دهند...
زندگی زیباتر میشود
به شرطی که به اندازه تمام برگ های پاییز
برای یکدیگر آرزوی خوب داشته باشیم…
زندگی زیباتر میشود
به شرطی که به اندازه تمام برگ های پاییز
برای یکدیگر آرزوی خوب داشته باشیم...
چه شاعرانه است فریادشان زیر پاهایمان! برگ هایی که روزی برای آرامش به سکوتشان پناه میبریم… پاییزتون مبارک
به پرندگان بگو
شاخه هایت را فراموش نکنند.
راضیم از تو "پاییز" دوست داشتنی من ...
می بوسم و می بویم برگهای زرد و قرمزت را
نفس می کشم در هوایت
بوی باران داری
بوی خاک و برگ
من بوی "خدا" می فهمم از تو
پاییز
سرد و بی رحم نیست
فقط
جسارت زمستـان را ندارد
ذره ذره زرد می کند
اندک اندک جان می سِتاند
قطره قطره می گِریاند
به یاد رسم دلتنگی به یاد لحظه هایم باش
در این پاییز تنهایی تو تنها آشنایم باش
عاشق که باشی ، پاییز که باشد
باران که ببارد انار که هیچ ،
سنگ هم اگر باشی
دلت ترک میخورد...