- پنجشنبه, ۲۸ اسفند ۱۳۹۹، ۱۲:۲۱ ق.ظ
مشاعره با حرف د یک بیتی عاشقانه
در دایره وجود موجود علیست
اندر دوجهان مقصد و مقصود علیست
گرخانه اعتقاد ویران نشدی
من فاش بگفتمی که معبود علیست
مولانا
دین و دل بردند و قصد جان کنند
الغیاث از جور خوبان الغیاث
حافظ
دوش آن صنم چه خوش گفت د رمجلس مغانم
با کافران چه کارت گربت نمی پرستی
حافظ
در آسمان نه عجب گربه گفته حافظ
سرود زهره به رقص اورد مسیحارا
حافظ
دعا کن به شب چون گدایان بسوز
اگر میکنی ادشاهی به روز
دردایره قسمت ما نقطه تسلیمیم
لطف آنچه تو اندیشی حکم آنچه تو فرمایی
حافظ
دست طمع چو پیش کسان میکنی دراز
پل بسته ای که بگذری از آبروی خویش
صائب
دلایل قوی باید و معنوی
نه رگهای گردن به حجت قوی
دردیست غیر مردن کان را دوا نباشد
پس من چگونه گویم این درد را دوا کن
در ره عشق نشد کس به یقین محرم راز
هر کسی بر حسب فکر گمانی دارد
دلربایی همه آن نیست که عاشق بکشند
خواجه ان است که باشد غم خدمتکارش
حافظ
دلا دلالت خیرت کنم به راه نجات
مکن به فسق مباهات و زهد هم مفروش
حافظ
دریغ و درد که تا این زمان ندانستم
که کیمیای سعادت رفیق بود رفیق
دل داده ام به یاری شوخی کشی نگاری
مرضیه السجایا محموده الخصائل
حافظ
در مدرسه آدم با حق چو شدی محرم
در صدر ملک بنشین تدریس به اسما کن
دلفریبان نباتی همه زیور بستند
دلبرماست که باحسن خداداد آمد
حافظ
دارم از لطف ازل جنت فردوس طمع
گرچه دربانی میخانه فراوان کردم
درازنای شب از چشم دردمندان پرس
تو قدر آب چه دانی که بر لب جویی
سعدی
درشتی کند با غریبان کسی
که نابوده باشد به غربت بسی
درونها تیره شد باشد که از غیب
چراغی برکند خلوت نشینی
حافظ
دلبرم شاهد و طفل است و به بازی روزی
بکشد زارم ودر شرع نباشد گنهش
حافظ
در مذهب ما کلام حق ناد علیست
طاعت که قبول حق فتد یاد علیست
از جمله آفرنش کون و مکان
مقصودخدا علی و اولاد علیست
حافظ
در مذهب ما باده حلال است ولیکن
به روی تو ای سرو گل اندام حرام است
حافظ
در این شب سیاهم گمگشته را مقصود
از گوشه ای برون آ ی ای کوکب هدایت
حافظ
دلا در عاشقی ثابت قدم باش
که در این ره نباشد کار بی اجر
حافظ
دل هرچه نظر به وسعت عالم تافت
جز نور تو در عرصه آفقا نیافت
هنگام نهادن قدم برسر خاک
دیوار حرم به احترام تو شکافت
براتی پور
دریای زندگی گوهری اینچنین نداشت
برساحل کرمت دریا خوش امدی
براتی پور
دل اگر خدا شناسی، همه در رخ علی بین
به علی شناختم من، به خدا قسم خدا را
شهریار
دردمندان را سر کویش نه گر دار الشفاست
حیرتم آن درد را پس با چه درمانش کنند
پیکری باریک گردد در عبادت گر چو مو
بی ولایش هیزم نیران سوزانش کنند۱
صامت بروجردی
در میخانه که باز است چرا حافظ گفت
دوش دیدم که ملائک در میخانه زدند ؟
( مرشد چلویی . دیوان سوخته )
دل اگر هست دل زینب کبری باشد
آفرین باد بر این همت مردانه دل
در دیاری که جوانانش عصا از کور می دزدند
من نا بخرد نادان محبت جستجو کردم ۲
دردم از یار است و درمان نیز هم
دل فدای او شد و جان نیز هم
حافظ
دارم از زلف سیاهش گله چندان که مپرس
که چنان زو شده ام بی سر و سامان که مپرس ۳
حافظ
دل بسی خون به کف آرد ولی دیده بریخت
الله الله که تلف کردو که اندوخته بود ۴
حافظ
دل همه دم به یاد توست , دیده در انتظار توست
بر در و دیوار دلم , نقش تو و نگار توست
دیریست زهجر روی مهش , خوابم نمیبرد
حیران میان سیلم و آبم نمیبرد 5
دور از رخ تو دم به دم از گوشه چشم
سیلاب سرشک آمدوطوفان بلا رفت 6
دل همچو سنگت ای دوست به آب چشم سعدی
عجب است اگر نگردد که بگردد آسیابی
سعدی
دانی که چرا سر نهان با تونگویم؟ طوطی صفتی طاقت اسرار نداری
دیدی که مرا هیچ کسی یاد نکرد
جز غم که هزار آفرین بر غم باد
مولانا
دلی کز معرفت نور و صفا دید به هر چیزی که دید اول خدا دید
دلم تنهاست ماتم دارم امشب دلی سرشار از غم دارم امشب
سلمان هراتی
دیدی ای دل که غم عشق دگر بار چه کرد چون بشد دلبر و با یار وفادار چه کرد
حافظ
در دایره قسمت ما نقطه ی تسلیمیم لطف آنچه تو اندیشی حکم آنچه تو فرمایی
حافظ
دارد به جانم لرز می افتد رفیق؛ انگار پاییزم
دارم شبیه برگ های زرد و خشک از شاخه می ریزم
سید محمد علی آل مجتبی
در این سرای بی کسی کسی به در نمی زند
به دشت پر ملال ما پرنده پر نمی زند
هوشنگ ابتهاج
دستم به ماه می رسد امشب، اگر که عشق دست مرا دوباره بگیرد، مگر که عشق
عبدالمجید اجرایی
درست اول این نوبهار عاشق شد دلم میان همین گیر و دار عاشق شد
عبدالله اسفندیاری
در شبی پر ستاره و آرام دختری در عذاب می میرد
دختری در عذاب تنهایی غرق در التهاب می میرد
مرضیه اکبرپور
دارد تمام عشق من از دست می رود انگیزه های زیستن از دست می رود
میثم امانی
دنیا به روی سینه ی من دست رد گذاشت بر هر چه آرزو به دلم بود سد گذاشت
میثم امانی
دادیم ز کف نقد جوانی و دریغا چیزی به جز از حیرت و حسرت نستاندیم
رعدی آذرخشی
دام تزویر که گستردیم بهر صید خلق کرد مارا پایبند و خود شدیم آخر شکار
پروین اعتصامی
دانه ای را که دل موری از آن شاد شود خوشی اش روز جزا تاج سلیمان باشد
صائب تبریزی
دانه بهتر در زمین نرم بالا می کشد سرفرازی بیشتر چون خاکساری بیشتر
صائب تبریزی
دانی ز چه غنچه خون کند چهره ز شرم؟ زان روی که کار او گل انداختن است
مشفق کاشانی
دایم دل خود ز معصیت شاد کنی چون غم رسدت خدای را یاد کنی
حسن دهلوی
در آغاز محبت گر پشیمانی بگو با من که دل ز مهرت بر کنم تا فرصتی دارم
رفیعی کاشانی
در آن ساعت که خواهن این و آن مُرد نخواهند از جهان بیش از کفن برد
سعدی
در آن نفس که بمیرم در آرزوی تو باشم بدان امید دهم جان که خاک کوی تو باشم
سعدی
در این بازار گر سودیست با درویش خرسندست خدایا منعمم گردان به درویشی و خرسندی
حافظ
در این بهار تازه که گل ها شکفته اند لبخند عشق زن که شکوفا ببینمت
مفتون امینی
در این دنیا کسی بی غم نباشد اگر باشد بنی آدم نباشد
خاقانی
در این فکرم که خواهی ماند با من مهربان یا نه؟
به من کم می کنی لطفی که داری این زمان یا نه؟
وحشی بافقی
در جوانی حاصل عمرم به نادانی گذشت چانچه باقی بود آن هم در پشیمانی گذشت
غزنوی
در جهان بال و پر خویش گشودن آموز که پریدن نتوان با پر و بال دگران
اقبال لاهوری
درختی کز جوانی کوژ برخاست چو خشک و پیر گردد کی شود راست؟
نظامی
درد بی عشقی ز جانم برده طاقت ور نه من داشتم آرام تا آرام جانی داشتم
رهی معیری
درد عاشقی را دوایی بهتر از معشوق نیست شربت بیماری فرهاد را شیرین کنید
عصری تبریزی
در دلم بود که بی دوست نباشم هرگز چه توان کرد که سعی من و دل باطل بود
حافظ
در دل هوسی هست دریغا نفسی نیست ما را نفسی نیست که در دل هوسی نیست
حسین شاه زیدی