انشا اول در مورد زبان سرخ سر سبز می دهد بر باد
چند صد سال پیش ، فردی به نام ابویزید در منطقه ای نزدیک رود نیل زندگی می کرد . شهری در آن منطقه وجود داشت که اهالی اش به آیین های مختلف معتقد بودند و حاکم آن شهر هم فردی ظالم و ستمکار بود که با نام دین یهود ، به انجام هر کار زشتی می پرداخت .
در این شهر ، یهودیان حرف اول و آخر را می زدند و اگر متوجه می شدند که فردی بین آن هاست که به دین آن ها ایمان ندارد ، او را آنقدر اذیت می کردند تا سرانجام به دین آن ها ایمان بیاورد . در این شهر خبری از کمک به مظلوم و گرفتن دست فقیران نبود . نیازمندان این شهر رفته رفته نیازمندتر می شدند و ثروتمندان رفته رفته ثروتمندتر و غنی تر.
ابویزید که به تازگی در این شهر ساکن شده بود ، نتوانست این وضعیت را تحمل کند . بالاخره قفل کلامش باز شد . به میدان اصلی شهر رفت و مردم را به یاری از همدیگر فرا خواند . مردم را فراخواند تا در برابر ظلم و ستم یهودیان با ایستند و دیگر مطیع حرف های آن ها نباشند.
هیچ نظری هنوز ثبت نشده است