- شنبه, ۱۸ بهمن ۱۳۹۹، ۱۲:۵۳ ب.ظ
حکایت کوتاه و جالب برای درس ازاد
در روزگاران قدیم دختری که تازه ازدواج
کرده بود با شوهرش سر موضوعی بحث
شان شد ؛ دختر هم قهر کرد آمد خانه
پدرش واز شوهر خود شروع کرد به بد
گفتن که پدر جان شوهر من چنینه وچنانه .
پدر بعد از اینکه به حرفهای دخترش
گوش داد گفت باشه عزیز دل بابا با
شوهرت صحبت می کنم .
پدر دختر تمام مردهای فامیل که به
دختر محرم بودند را به خانه اش
دعوت کرد و به هر یک عبایی داد
بعد به زنش گفت دختر را نیمه عریان
کرده داخل اتاق بفرستد
مادر دختر دستور شوهرش را
اطاعت کرده دخترش را نیمه
عریان به اتاق فرستاد.
دختر تا وارد اتاق شد از خجالت سرخ
شد وداشت نگاه می کرد ، پدرش عبایش
را کنار زد گفت بیا زیر عبای من
دختر نرفت ،برادرانش گفتند بیا زیر
عبای ما اما نرفت خلاصه در آن جمع
سریع رفت زیر عبای شوهرش پناه گرفت .
بعد پدر دختر گفت دیدی دخترم محرمتر
از شوهرت کسی نیست پس بهتر است
بروی زندگی کنی او عیبهای تو را بپوشاند
تو نیز عیبهای شوهرت را بپوشان .
او از خطای تو بگذرد تو از اشتباهات
شوهرت چشم پوشی کن.
آری دونفری که با هم ازدواج میکنند
کامل کامل نیستند ولی می توانند
همدیگر را کامل کنند
امیدوارم عزیزانی که ازدواج کردند
در این شلوغی دنیای مجازی از یاد
همسر وهمراه واقعی زندگیشون غافل نشن ..
بەکانال پندآموزی بـپیـوندید
✍
سخنان و حکایات جالب
#نیایش_شبانه
بار الها
پروردگارا
رحمانا
ای محبـــــوب من!
برای بنده تر شدن خیلی"تلاش"ڪردم
برای بد نگفتن...
بد نشنیـــــدن...
بد ندیـــــدن...
گاهی لبخند "رضایتت"را با
تمام وجود حـس کردم...
و گاهی ، باز زمین خوردم...
من امــا... ،
نمک گیر"محبتت"شده ام
لذت ترک گناه
و آرامش داشتنت
را چشیده ام ...
صد بار اگر زمین خوردم ،
باز دستهایم را بگیر...
"رهایم نڪن"...
تلاش مرا برای"بهتر شدن"بپذیر
من...
دوست داشتن هایت را میفهمم...!
ای یگانه معبود من
--- Sunday, February , ---
سخنان و حکایات جالب
گویند سنگ بزرگی راه رفت و آمد مردم
را سد کرده بود، مردی تصمیم گرفت
آن را بشکند و از سر راه بردارد...
با پتکی سنگین نود و نه ضربه به
پیکر سنگ وارد کرد و خسته شد...
مردی از راه رسید و گفت
تو خسته شده ای ، بگذار من کمکت کنم.
مرد، صدمین ضربه را وارد کرد و سنگ
بزرگ شکس ، اما ناگهان چیزی که
انتظارش را نداشتند توجه هر دو را جلب کرد...
طلای زیادی زیر سنگ بود!
مرد دوم که فقط یک ضربه زده بود گفت
من پیدایش کردم، کار من بود،
پس مال من است...
مرد اول گفت چه می گویی؟ من نود
و نه ضربه زدم و دیگر چیزی نمانده
بود که تو آمدی!
مشاجره بالا گرفت و بالاخره دعوای
خویش را نزد قاضی بردند و ماجرا
را برای قاضی تعریف کردند.
مرد اول گفت باید مقداری از طلا
را به من بدهد، زیرا که من نود ونه
ضربه زدم و سپس خسته شدم...
و دومی گفت همه ی طلا مال من
است، خودم ضربه زدم و سنگ را شکستم...
قاضی گفت
مرد اول نود و نه جزء آن طلا از آن اوست، و تو که یک ضربه زدی یک جزء آن از آن توست...
اگر او نود ونه ضربه را نمی زد ، ضربه
صدم نمی توانست به تنهایی سنگ را بشکند...
جای بسی تفکر و تأمل دارد، کسانی که
تلاش دیگران را حق خود می دانند کم نیستند...
اما خداوند مثقال ذره ها را هم
محاسبه خواهد کرد...
بەکانال پندآموزی بـپیـوندید
✍
سخنان و حکایات جالب
#سوادزندگی
به زندگی فکر کن! ولی برای زندگی غصه نخور. دیدن حقیقت است، ولی درست دیدن، فضلیت.
ادب خرجی ندارد ولی همه چیز را میخرد.
با شروع هر صبح فکر کن تازه بدنیا آمدی .مهربان باش و دوست بدار و عاشق باش.
شاید فردایی نباشد. شاید فردایی باشد اما عزیزی نباشد...
یادمان باشد؛ با شکستن پای دیگران، ما بهتر راه نخواهیم رفت!
یادمان باشد؛ با شکستن دل دیگران ما خوشبخت تر نمی شویم!
کاش بدانیم اگر دلیل اشک کسی شویم دیگر با او طرف نیستیم؛ باخدای او طرف هستیم
کانال پندآموزی
سخنان و حکایات جالب
یک روز وسط چهاراه، ملانصرالدین یک اشرافی تنومند را دید که اسبش رابسوی او می راند. مرد گفت« ملا،راه کاخ از کدام طرف است؟»
ملانصرالدین پرسید« از کجا فهمیدید که من ملا هستم.»
مرد اشرافی که عادت داشت هر کسی را که بنظرش باسواد می آمد بجای آقا، ملا صدا بزند نخواست این را به ملانصرالدین بگوید.پس لاف زد که «از کجا می دانم؟ خوب من فکر خوان هستم.»
ملا گفت« از ملاقاتتان خوشوقتم. در جواب سوالتان، فکرم را بخوان و همان مسیر را برو.»
tulipبە کانال پندآموزی بپیوندید
سخنان و حکایات جالب
two_hearts داستان کوتاه
ریشه تاریخی ضرب المثل قوز بالا قوز
هنگامی که یکی گرفتار مصیبتی شده و روی ندانم کاری مصیبت تازه ای برای خودش فراهم می کند این مثل را می گویند.
فردی به خاطر قوزی که بر پشتش بود خیلی غصه می خورد.یک شب مهتابی بیدار شد خیال کرد سحر شده،بلند شد رفت حمام. از سر آتشدان حمام که رد شد صدای ساز و آواز به گوشش خورد،اعتنا نکرد و رفت تو. سر بینه که داشت لخت می شد حمامی را خوب نگاه نکرد و ملتفت نشد که سر بینه نشسته.
وارد گرمخانه که شد دید جماعتی بزن و بکوب دارند و مثل اینکه عروسی داشته باشند می زنند و می رقصند. او هم بنا کرد به آواز خواندن و رقصیدن و خوشحالی کردن. در ضمن اینکه می رقصید دید پاهای آنها سم دارد. آن وقت فهمید آنها از ما بهتران هستند؛ اگرچه خیلی ترسید اما خودش را به خدا سپرد و به روی آنها هم نیاورد.
از ما بهتران هم که داشتند می زدند و می رقصیدند فهمیدند که او از خودشان نیست ولی از رفتارش خوششان آمد و قوزش را برداشتند. فردا رفیقش که او هم قوزی بر پشت داشت، از او پرسید تو چکار کردی که قوزت صاف شد؟ او هم قضیه آن شب را تعریف کرد. چند شب بعد رفیقش رفت حمام. دید باز حضرات آنجا جمع شده اند خیال کرد همین که برقصد از ما بهتران خوششان می آید.
وقتی که او شروع کرد به رقصیدن و آواز خواندن و خوشحالی کردن، از ما بهتران که آن شب عزادار بودند اوقاتشان تلخ شد. قوز آن بابا را آوردند گذاشتند بالای قوزش؛ آن وقت بود که فهمید کار بی مورد کرده، گفت وای وای دیدی که چه به روزم شد، قوز بالای قوزم شد.
books❦┅┅
✵━━┅═‿═┅━✵
.
سخنان و حکایات جالب
همسایه سه نوع است
oneگاهی هست که همسایه شما هم مسلمان است و هم خویشاوند شماست.
چنین همسایه ای سه حق بر گردن شما دارد
حق خویشاوندی و حق اسلام و حق همسایگی.
twoگاهی همسایه شما خویشاوند شما نیست
اما مسلمان است بنابر این دو حق دارد
حق همسایگی و حق اسلام
threeو گاه همسایه شما مسلمان نیست که در این صورت یک حق دارد حق همسایگی
حالا اگر شما چنین همسایه ای داشته باشید، و لو کافر هم هست، اما هرگاه آشی مےپزید باید یک کاسه هم به در خانه او ببری.
یا اگر در خانه درخت خرمالویی داری باید یک بشقاب خرمالو هم به او بدهی یا اگر گوسفند میکشی باید از گوشت گوسفند به او هم بدهی.
مرد یهودی هر روز که پیامبر خدا صلی الله علیه و آله و سلم می خواستند به مسجد بروند، بر سر حضرت خاکستر می ریخت.
چند روزی گذشت و حضرت دیدند که از آن یهودی که خاکستر می ریخت خبری نیست، از اصحاب پرسیدند این دوست ما که هر روز یاد ما میکرد، کجاست؟ پیدایش نیست.
اصحاب عرض کردند مریض است.
پیامبرخدا (صلی الله علیه وآله) فرمودند به عیادتش می رویم.
سپس به خانه یهودی رفتند، مرد یهودی با دیدن پیامبر به قدری شرمنده و خجالت زده شد که همانجا اسلام آورد و گفت «اَشْهَدُ اَنْ لااِلٰهَ اِلَاالله وَ اَشْهَدُ اَنَّ مُحَمَّداً رَسولُ الله».
ظاهراً این شخص رئیس قبیله و از شخصیت های مهم مدینه بود، به برکت اسلام او عده ای دیگر از یهودی ها نیز اسلام آوردند،
اینها به خاطر اخلاق پیامبر خدا صلی الله علیه و آله و سلم بود. به خاطره حلم و بردباری آن حضرت بود.
منبعڪتاب بدیع الحکمة حکمت ۳۸ از مواعظ آیت الله مجتهدی تهرانی(ره)
کانال پندآموزی
سخنان و حکایات جالب
روزی ملانصرالدین خطایی مرتکب
میشودو او را نزد حاکم می برند تا
مجازات را تعیین کند .
حاکم برایش حکم مرگ صادر می کند
اما مقداری رافت به خرج می دهد و
به وی می گوید
اگر بتوانی ظرف سه سال به خرت
سواد خواندن و نوشتن بیاموزانی
از مجازاتت درمی گذرم .
ملانصرالدین هم قبول می کند
و ماموران حاکم رهایش می کنند!!!!!
عده ای به ملا می گویند
مرد حسابی آخر تو چگونه می توانی
به یک الاغ خواندن و نوشتن یاد بدهی ؟
ملانصرالدین می فرماید
انشاءالله در این سه سال یا حاکم
می میرد یا خرم...!!
همیشه امیدوار باشید؛
چیزی به نفع شما تغییر میکند.
tulipبە کانال پندآموزی بپیوندید
سخنان و حکایات جالب
من آموخته ام
ساده ترین راه برای شاد بودن،
دست کشیدن از گلایه است...
من آموخته ام
تشویق یک آموزگار خوب،
می تواند زندگی شاگردانش را دگرگون کند...
من آموخته ام
افراد خوش بین نسبت به افراد بدبین٬
عمر طولانی تری دارند...
من آموخته ام
نفرت مانند اسید،
ظرفی که در آن قرار دارد را از بین می برد...
من آموخته ام
بدن برای شفا دادن خود توانایی عجیبی دارد،
فقط باید با کلمات مثبت با آن صحبت کرد...
من آموخته ام
اگر می خواهم خوشحال باشم،
باید سعی کنم دل دیگران را شاد کنم...
من آموخته ام
اگر دو جمله ی «خسته ام» و «احساس خوبی ندارم» را از زندگی حذف کنم، بسیاری از بیماری ها و خستگی ها برطرف می شوند...
من آموخته ام
وقتی مثبت فکر می کنم ،
شادتر هستم و افکار مهرورزانه در سر می پرورانم...
و سرانجام اینکه من آموخته ام
با خدا همه چیز ممکن است...
بەکانال پندآموزی بـپیـوندید
✍
سخنان و حکایات جالب
#ضرب_المثل
#کشک_ساب_برو_کشکت_بساب
میگویند روزی مرد کشک سابی نزد شیخ بهائی رفت و از بیکاری و درماندگی شکوه نمود و از او خواست تا اسم اعظم را به او بیاموزد، چون شنیده بود کسی که اسم اعظم را بداند درمانده نشود و به تمام آرزوهایش برسد.
شیخ مدتی او را سر گرداند و بعد به او میگوید اسم اعظم از اسرار خلقت است و نباید دست نااهل بیافتد و ریاضت لازم دارد و برای این کار به او دستور پختن فرنی را یاد میدهد و میگوید آن را پخته و بفروشد بصورتی که نه شاگرد بیاورد و نه دستور پخت را به کسی یاد دهد.
مرد کشک ساب میرود و پاتیل و پیاله ای میخرد شروع به پختن و فروختن فرنی میکند و چون کار و بارش رواج میگیرد طمع کرده و شاگردی میگیرد و کار پختن را به او میسپارد. بعد از مدتی شاگرد میرود بالا دست مرد کشک ساب دکانی باز میکند و مشغول فرنی فروشی میشود به طوری که کار مرد کشک ساب کساد میشود.
کشک ساب دوباره نزد شیخ بهائی میرود و با ناله و زاری طلب اسم اعظم میکند. شیخ چون از چند و چون کارش خبردار شده بود به او میگوید
«تو راز یک فرنیپزی را نتوانستی حفظ کنی حالا میخواهی راز اسم اعظم را حفظ کنی؟
برو همون کشکت را بساب.
سخنان و حکایات جالب
آب جوشی که سیب زمینی را نرم میکند،
همان آب جوشی است که تخم مرغ را سفت میکند
مهم نیست چه شرایطی پیرامون ماست،
مهم این است درون خود چه داریم…!!!
باید بدانیم تنها فرمول خوشحالی این است
"قدر داشتهها را بدانیم و از آنها لذت ببریم"،
خوشبختی یعنی "رضایت"
مهم نیست چه داشته باشیم یا چقدر،
مهم این است که از همانی که داریم راضی باشی
آنوقت …
”خوشبختیم"
خوشبختیت آرزومهrosekissing_heart
بەکانال پندآموزی بـپیـوندید
✍
--- Tuesday, February , ---
سخنان و حکایات جالب
#سوادزندگی
رویاهایت را باور کن
یعنی خودت رو باور کن یعنی به توانایی های خودت ایمان داشته باش
یعنی اعتماد به نفس داشته باش از پسش برمیای
یعنی وقتی دیدی سخته بیخیال نشو تلاشت رو بیشتر کن ....
بیشتر زحمت بکش
یعنی وقتی میبینی باید زمان بگذره تا حل بشه ... صبرت رو زیاد کن
به هدفت و اینکه بهش میرسی باور داشته باش.
حس پیروزی رو تو چهره ات نشون بده.بذار بقیه هم با دیدن تو قانع شن که تو میتونی...
سخنان و حکایات جالب
روایت است که پیغمبر اکرم صلیاللهعلیهوآله رو میکند به یگانه فرزند عزیزش، وجود مقدس صدیقه طاهره سلاماللهعلیها، آنکسی که دربارهاش میگوید «بِضْعَةٌ مِنّی او پاره جگر من است» و میفرماید «یا فاطِمَةُ اعْمَلی بِنَفْسِک دخترکم! خودت برای خودت عمل کن. انّی لااغْنی عَنْک شَیئاً من به درد تو نمیخورم، از انتسابت با من کاری ساخته نیست.» تعلیمات مرا بپذیر و دستورات مرا عمل کن، مگو پدرم پیغمبر است. پدرم پیغمبر است، به دردت نمیخورد، به دستور پدرت عمل کردن به دردت میخورد. شما وقتی زندگی حضرت زهرا سلاماللهعلیها را مطالعه میکنید، میبینید در فکر این انسان کانّه وجود ندارد که من دختر پیغمبر آخرالزمان هستم. حدیث است که وقتی به محراب عبادت میایستاد، بدنش به لرزه درمیآمد، ماهیچههای بدنش میلرزید، از خوف خدا گریه میکرد. شبهای جمعه را تا صبح نمیخوابید و میگریست.
#احیای_تفکراسلامی_ص٤٧
سخنان و حکایات جالب
نقل میکنند عدّهای از کرمانشاه عازم کربلا بودند که در راه مورد هجوم راهزنها و دزدان قرار گرفتند و کاروان غارت شد.
یک نفر از اهل کاروان که جان سالم به در برده بود و امکان و پولی هم به همراه داشت، میگوید از کنار تپّهای بالا آمدم. سیاه چادرهایی دیدم. پیرمردی آن جا بود. بر او وارد شدم. از من پذیرایی کرد. امانتم را به او سپردم. چیزی نگذشت که غارت کاروان تمام شد.
دیدم که از کنار تپّهها، دزدان به سمت همین سیاه چادرها میآیند و اشیاء دزدی را در داخل چادرها میگذارند. معلوم شد که پیرمرد، رئیس دزدان این منطقه است. با خودم گفتم آنها کاروان را غارت کردند، من خودم اموالم را به دستشان سپردم. دزدها که در چادرها جمع شدند، دیدم هوا پس است، یواش یواش به راه افتادم تا لااقل جانم را نجات دهم که پیرمرد صدا زد؛ کجا میروی؟
گفتم اجازه بدهید میروم. پیرمرد گفت بیا امانتت را بگیر. تعجّب کردم. وقتی اموالم را گرفتم، زبانم باز شد. گفتم اگر اجازه بدهید سؤالی دارم. گفت بگو.
پرسیدم مگر شما رئیس اینها نیستید؟ من که با دست خودم آوردهام؟ پیرمرد گفت درست است که ما دزدی میکنیم، اما طاغی نیستیم و به خاطر فقرمان دزدی میکنیم و با خود پیمانی بستهایم که در امانت خیانت نکنیم. این خط را نگه داشتهایم.
آن چه که مهّم است همین است که انسان چیزی برای خود باقی بگذارد و دستاویزی داشته باشد و بر همه چیز نشورد و پشت پا نزند و همۀ درها را به روی خود نبندد و پلها را خراب نکند.
#آیه_های_سبز_ص١٠٢
سخنان و حکایات جالب
#داستانک
لقمان ، در میان سایر غلامان در خدمت خواجه ای قرار داشت . خواجه ، غلامان خود را برای چیدن میوه به باغ می فرستاد. لقمان نیز در میان آنان بود و با رنگ سیاهش ، شاخص بود . غلامان از میوه های چیده شده مقداری را خود می خوردند و هنگامی که خواجه به این موضوع پی بُرد . گفتند لقمان میوه ها را خورده است .
خواجه بر لقمان خشمگین شد و وقتی لقمان ، سبب خشم و پریشانی خواجه را دریافت . نزد او رفت و گفت ای خواجۀ من ، بندۀ خیانت پیشه ، هیچ امیدی در درگاه خداوند ندارد . بر تو خیانتی رفته است و برای کشف این خیانت همه ما را امتحان کن .
بفرمای تا آبی نیم گرم بیاورند و همه ما از آن بنوشیم . سپس ما را در هامونی فراخ بِدَوان . در این وقت است که خادم را از خائن باز خواهی شناخت . این پیشنهاد لقمان مورد قبول خواجه قرار گرفت و همین پیشنهاد را اجراء کرد .
وقتی هر کدام از غلامان ، مقداری آب نیم گرم خوردند و به دویدن افتادند . حالت تهوع بر آنها چیره شد و ناچار قی کردند . غلامانی که میوه های باغ را خورده بودند . همه میوه ها را همراه با «قی» بیرون آوردند ولی هرچه که از دهان لقمان بیرون می آمد چیزی جز آب صاف نبود .
وقتی حکمت لقمان، رازها را فاش کند، پس فاش نمودن حکمت خدا چقدر آشکارتر است؟
پس غافل مباش که روز قیامت نیز مجرمان از پاکان این گونه مشخص می گردند و رازها فاش می شوند.
حکمت لقمان چو تاند این نمود
پس چه باشد حکمت رَبِّ الوجو
یوم تبلى السرائر کلها
بان منکم کامِن لا یشتهى
sparklesاین داستان اشاره به آیه سوره طارق دارد
blossom یَوْمَ تُبْلَى السَّرائِرُ
☘روزى که اسرار آشکار شود...
books❦┅┅
✵━━┅═‿═┅━✵
.
سخنان و حکایات جالب
جالب و قابل تاملok_hand
جوانی موبایلش را که کنار قران گذاشته بود یادش رفت با خودش ببره و رفت بیرون از منزل " قران سوالی ازموبایل میکنه "
* چرا اینجا انداختنت ؟
iphoneموبایلاین اولین بار است که منو فراموش میکنه
bookقرآن ولی من که همیشه فراموش میکنه
iphoneموبایل من همیشه با اون حرف میزنم ،اونم با من
bookقرآنمنم همیشه بااون حرف میزنم ولی ان نه گوش میده ونه بامن حرف میزنه *
iphoneموبایلآخه من خاصیت پیام دادن و پیام گرفتن دارم..
bookقرآنمنهم پیام و بشارتهای دارم و وعده های زیبا دادم ولی فراموشم میکنند*
iphoneموبایلاز من امواج و مطالب زیادی خارج میشه که ممکنه به عقل انسان ضرر بزنه ولی با این همه ضررباز هم منو ترک نمیکنه..
bookقرآن ولی من طبیب روحها و نفسها و جسم "ها هستم با این همه درمان ،از من دوری میکنه
iphoneموبایلاز کیفیت من پیش دوستاش تعریف میکنه
bookقرآنمن بزرگترین مصدر کیفیت هستم ولی روش نمیشه از من پیش دوستاش تعریف کنه..
دراین بین صدای پا ی جوان امد که " موبایلم یادم رفه "
iphoneموبایل با اجازه شما ،اومد منو ببره،من که گفتم بدون من نمیتونه زندگی کنه....
book "" منهم قیامت به خدایم شکایت میکنم وعرضه میدارم "یارب ان قومی اتخذو هذا القران مهجورا "
ای مسلمانان والله قرآن محجور مانده... در نشر این پیام کوشا باشید..
بەکانال پندآموزی بـپیـوندید
✍
--- Wednesday, February , ---
سخنان و حکایات جالب
#نیکی_بدون_منت
معمولا کسانیکه میگویند، 《دست ما نمک ندارد》، کسانی هستند که بهخاطر خدا خوبی به بندگان نمیکنند. اگر نیکی کردن به کسی صرفا بهخاطر خدا باشد، و از مخاطب پاسخ محبت نبینیم، هرگز ناراحت نمیشویم. از کسانیکه جمله دستمان نمک ندارد را زیاد بهکار میبرند دور باشیم. چون اهل منت هستند. اگر به کسی خوبی کردیم و کسی جواب ما را نداد، نرنجیم بلکه بدانیم، خدا خودش میخواهد پاسخ این عمل خیر ما را عنایت کند.
هُوَ خَیْرًا وَ اَعْظَمُ اَجْرًا است.
سخنان و حکایات جالب
داستانی ازحکمت خداوندی🏿
پادشاهی هنگام پوست کندن سیبی با یک چاقوی تیز٬ انگشت خود را قطع کرد. وقتی که نالان طبیبان را میطلبید٬ وزیرش گفت «هیچ کار خداوند بیحکمت نیست.»
پادشاه از شنیدن این حرف ناراحتتر شد و دستور داد وزیر را زندانی کنند.
روزها گذشت ووزیرهمچنان درزندان بود تا اینکه پادشاه برای شکار به جنگل رفت ودرجنگل به ناگاه پادشاه وهمراهانش اسیر قبیلهای وحشی شدندو آنان پادشاه ویارانش را و به قصد کشتنش به درختی بستند.
اما رسم عجیبی هم داشتند که بدن قربانیانشان باید کاملاً سالم باشد و چون پادشاه یک انگشت نداشت او را رها کردند و او به قصر خود بازگشت. در حالی که به سخن وزیر میاندیشید دستور آزادی وزیر را داد. وقتی وزیر به خدمت شاه رسید٬ شاه گفت «درست گفتی، قطع شدن انگشتم برای من حکمتی داشت ولی این زندان رفتن برای تو جز رنج کشیدن چه فایدهای داشته؟»
وزیر در پاسخ پادشاه لبخند زد و پاسخ داد «برای من هم پر فایده بود چرا که من همیشه در همه حال با شما بودم و اگر آن روز در زندان نبودم حالا حتماً کشته شده بودم.»
ای کاش از الطاف پنهان حق سر در میآوردیم که این گونه ناسپاس خدا نباشیم.
بـە کانال پندآموزی بـپیـوندید
✍
سخنان و حکایات جالب
شخصی بعد از نماز در بلندگو گفت
آهای مردم همگی گوش کنید!
میخواهم کسی را به شما معرفی کنم
که قبلا دزد بوده، مشروب و مواد مخدر
مصرف میکرده، زناکار و خلافکار بوده و هیچ
گناهی نیست که مرتکب نشده باشه
ولی اکنون خدا او را هدایت کرده
و همه چیز را کنار گذاشته است..
بعد گفت بیا احمد جان بلندگو را بگیر
و خودت برای مردم تعریف کن که چطور توبه کردی!
احمد آمد و بلندگو را گرفت و گفت
مردم من یک عمر دزدی میکردم،معصیت میکردم،مال حروم میخوردم
خدا آبرویم را نبرد!
اما از وقتی که توبه کردم این ملا هیچ کجا برای من آبرو نگذاشته است!
prayمراقب آبروی همدیگر باشیم
بەکانال پندآموزی بـپیـوندید
✍
سخنان و حکایات جالب
سنگریزه ریز است و ناچیز ...
اما اگر در جوراب یا کفش باشد ،
ما را از راه رفتن باز میدارد !!!
در زندگی هم ؛ بعضی مسائل ریزاند و ناچیز ...
اما مانع حرکت به سمت خوبی ها و آرامش ما میشوند !!!
کم احترامی یا نامهربانی به والدین ؛
نگاه تحقیرآمیز به فقرا ؛
تکبر و فخرفروشی به مردم ؛
منت گذاشتن هنگام کمک کردن ؛
نپذیرفتن عذر خطای دوستان ؛
بخشی از سنگریزه های مسیر تکامل ما هستند !!!
آنها را بموقع کنار بگذاریم ...
تا از زندگی لذت ببریم ..
tulipبە کانال پندآموزی بپیوندید
--- Friday, March , ---
سخنان و حکایات جالب
همیشه میتوان یک نفر پیدا کرد که بتوانی عاشقش باشی این قانون زندگیست،همیشه میتوان کسی را پیدا کرد که برای حرف زدن باهاش انتظار نداشته باشی،این یک قانون است.
چه دیروز برای عشق اولت
چه امروز برای کسی که برایت جذاب است
چه فردا و فرداها
بعضی ها خواهند آمد و خواهند رفت تا تو خودت را بشناسی،تا تو یاد بگیری که خوب باشی،
بعضی ها نمیتوانند نیازهای روحی تو را برطرف کنند،پس لزومی ندارد،عاشقانه انتظارش را بکشیم،
این خیلی مسخره س
باید دنبال خودمان باشیم ،خود را که پیدا کنیم دیگر بودن کسی یا نبودنش ما را ازار نمی دهد،
البته گاهی اوقات همین ازار ها زیباست،انسان باید گاهی از حال لذت ببرد،اگر امروز کنار توست لذت ببر ،به فکر این نباش فردا چه میشود،گر فردا شد و او دیگر نبود، نمیتوان ازاری موجب خود شد،چرا که انسان نامحدود است و
...
توانایی این را دارد بدون محدودیت عاشق شود یا در واقع کسی را درچشم خودش زیبا ببیند، و به او عشق بورزد و در نبود او غم بخورد، همین هاست که زندگی را زیبا میکند،انسان نباید در این بازی کم بیاورد،انقدر انسان بهتر و زیبا تر از او وجود دارند که در کمین تو نشسته اند،این است قانون بودن
سخنان و حکایات جالب
مرد خسیسی خربزهای خرید تا به خانه برای زنِ خود بِبَرد. در راه به وسوسه افتاد که قدری از آن بخورد، ولی شرم داشت که دست خالی به خانه رود. عاقبت فریب نَفس، بر وی چیره شد و با خود گفت قاچی از خربزه را به رسم خانزادهها میخورم و باقی را در راه میگذارم، تا عابران گمان کنند که خانی از اینجا گذشته است و چنین کرد. البته به این اندک، آتش آزِ او فرو ننشست و گفت گوشت خربزه را نیز میخورم تا گویند خان را چاکرانی نیز در مُلازِمت بوده است و باقی خربزه را چاکران خوردهاند. سپس آهنگ خوردن پوست آن را کرد و گفت این نیز میخورم تا گویند خان اسبی نیز داشته است!
و در آخر تُخم خربزه و هر آن چیز که مانده بود را یکجا بلعید و گفت اکنون نه خانی آمده و نه خانی رفته است!