- دوشنبه, ۸ دی ۱۳۹۹، ۰۷:۱۷ ب.ظ
شعر نان و دندان مولوی
شهر ما از روز آغازش سر و سامان نداشت
هیچ آغازى براى شهر ما پایان نداشت
خود پرستى آفتى در کوچه باغِ شهر بود
هیچ کس در شهرِ ما یک یارِ هم پیمان نداشت
یک نفر نان داشت اما بى نوا دندان نداشت
آن یکى بیچاره دندان داشت اما نان نداشت
آنکه ایمان داشت روزى مى رسد بیچاره بود
آنکه در اموال دنیا غرق بود ایمان نداشت
یک نفر فردوس را ارزان به مردم مى فروخت
نقشهها ک او داشت در پندار خود شیطان نداشت
یک نفر هر شب فرو مى رفت در گردابِ درد
یک نفر مى خواست دستش را بگیرد جان نداشت
دشت باور داشت گرگى در میان گلّه بود
من نمى دانم چرا باور سگِ چوپان نداشت
سروهاى جنگل سرسبز را سر مى زدند
هیچ احساسى به این کشتار جنگلبان نداشت
یک نفر پالانِ خر را در میان خانه پنهان کرده بود
یک نفر بر پشت خر مى رفت و خر پالان نداشت
هر کجا دستِ نیازى بود در سویى دراز
رعیتِ بیچاره بخشش داشت اما خان نداشت
پرواز همای