- سه شنبه, ۱۳ آبان ۱۳۹۹، ۱۲:۱۱ ب.ظ
بازنویسی حکایت صفحه ۳۴ نگارش نهم
در زمان فتحلی شاه قاجار پیر مردی به نام تیمور زندگی فقیرانه ای داشت و مایحتاج زندگی خود را از راه خارکشی بدست می آورد و زندگی مشقت باری داشت زندگی میکرد مدتی بود که پیرمرد توان رفتن به صحرا و بیابان را نداشت و رو به پسرش آورده بود پسر تیمور پسری عاقل دانا و بسیار مذهبی بود تیمور چند روزی شده بود که به دزدی روی آورده بود و از راه کسب و کار حرام درآمد خود را بدست می آورد و اشیای دزدی را بدون آگاهی به فرزند خود میداد تا در بازار بفروشد و هر روز بهانه ای برای آن ها می آورد اما کسبه محل به او تحمت دزدی میزدند و او حتی توجه نمیکرد زیرا عادت نداشت جواب مردم را با خشم بدهد روزی از همین روز ها پیرمرد از جلوی مغازه پیراهن فروشی رد شد و پیراهنی که در بیرون از مغازه برای فروش گزاشته شده بود را دزدید و به این فکر افتاد که این پیراهن چقدر میتواند ارزش داشته باشد پیرمرد لباس را در زیر پیراهنش پنهان کرد و طبق معمول به پسرش رضا داد تا در بازار بفروشد رضا دیگر به پدرش شک کرده بود از جلوی مغازه استاد علی رد شد دید که او دارد به شدت گریه میکند و بر سر میکوبد رضا جلو رفت و علت را جویا شد و استاد علی ماجرای پیراهن ارزشمند و تیمور را که جلوی مغازه اش ایستاده بود برای او تعریف کرد و رضا فهمید که پدرش آن پیراهن را دزدیده است رضا پیراهن را به استاد علی داد و بسیار معذرت خواهی کرد و با ناراحتی به خانه بازگشت پدرش سراغ پول پیراهن را از او گرفت و پشت سر هم سوال میکرد که پیراهن چه شد و آن را به چه قیمتی فروختی؟ رضا سرش را بالا آورد و رو به پدر گفت: به همان قیمتی که تو خریده بودی
منبع: darskade.ir