- سه شنبه, ۱۶ ارديبهشت ۱۳۹۹، ۰۱:۴۰ ب.ظ
روزی روزگاری در یک بیشه سرسبز بزبز قندی با سه بزغالهش معاش میکردن. بز بز قندی نام کودکهاش رو گذارده بود: شنگول، منگول و حبه انگور.
بز بز قندی مدام کودکها رو پند می کرد و میاذعان کرد هیچ وقت در را به روی هر کس نمیشناسند گشوده نکنند و خیلی مواظب آقا گرگه باشند.
وی میاذعان کرد که آقا گرگه مدام در کمینه.
یک روز بز بز قندی تصمیم گرفت برای خرید از کلبه خارج بره.
وی به نوپاهاش اعلامکرد: شنگولم منگولم حبه انگورم، اینجانب دارم میرم. در رو روی کسی گشوده نکنین ها!
نوباوهها با هم گفتند: خیر مادر بزی، خیالت ریلکس باشه.
شنگول و منگول
بز بز قندی کودک هارو بوسید و خداحافظی کرد و رفت.
حال براتون بگم از آقا گرگه که پشت درختا ایستاده بود و کلبه بزبز قندی رو تماشا میکرد.
زمانی بز بز قندی از کلبه خارج رفت آقا گرگه ذوق زده شد. وی میخواست برای ناهار سه بزغاله خوشمزه بخوره. مقداری که سپری شد آقا گرگه به طرف کلبه رفت و در زد.
طفلها پرسیدند: کیه کیه در میزنه؟
شنگول و منگول و حبه انگور
گرگه خاطرنشان کرد منم منم مادرتون. مامان مهربونتون. طعام آوردم براتون. درو گشوده کنین.
نوپاها گفتند: مادر ما صدای لطیف و ظرافت داشت. صدای تو کلفته. تو مامان ما فنا.
گرگ
گرگه به عبارتی جا ایستاد و تاءمل کرد و یک سری دقیقه آنگاه مجدد در زد و با صدای ظرافت ذکر کرد:
کودکهای خوب اینجانب. اینجانب مادرتون هستم، درو گشوده کنین.
کودکها گفتند: اگه تو مادر ما هستی دستاتو از تحت در نشون بده. آقا گرگه از ذیل در دستاشو نشون بخشید.
طفلها اعلام کردن واه واه واه! چه دستای سیاهی. چه ناخونای بلندی. مادر ما دستای سفیدی داره و ناخوناش تمیزه. تو مادر ما فنا.
آقا گرگه یه خرده تامل کرد و آنگاه به طرف آسیاب دوید و دستاشو تو آرد فرو پیروزی. ناخوناشو کوتاه کرد به طرف کلبه دوید و دستاشو از تحت در نشون اعطا کرد.
نوپاها اعلام کردن: مادر ما حنا به دست داشت. تو مادر ما نابودی.
گرگ
آقا گرگه به طرف خونه دوید دستاشو حنا بست و با گاز برق و باد به کلبه مادر بزی رجوع و برگشت.
نوباوهها با دیدن دستای سپید و حنا بسته گرگ ناقلا گول خوردند و درو مفتوح کردن. آقا گرگه به باطن کلبه پرید و نوپاها رو دنبال کرد.
حبه انگور که از تمامی کوچکتر بود به درون تنور پرید و قایم شد البته شنگول منگول بیچاره جایی برای قایم شدن پیدا نکردن.
خلاصه گرگ ناقلا در یک دیده به هم زدن بزغالهها رو قورت اعطا کرد. لبهایش را لیسید و با خوشحالی ذکر کرد:
به به چه ناهار خوشمزه ای گوارای وجود کردم. اون یکی از بزغاله باشه برای آنگاه. حال حاضر شکمم جا نداره و بس که سنگین گردیده بود به عبارتی جا نشسته خوابش موفقیت.
درحال حاضر بشنوید از مادر بزی: وی با سبد خرید از شهر رجوع و چه چیزی رویت کرد؟
گرگ ناقلا با شکم باد کرده دراز به دراز افتاده بود و اثری از نوپاها نبود.
بزبز قندی آغاز به زاری کرد. حبه انگور که صدای مادر بزی رو شنید از تنور خارج پرید و اشک ریزون روایت رو تمجید کرد.
بزبز قندی عصبانی شد. چاقوی آشپزخونه رو برداشت به طرف گرگ پرید و شکمش رو پاره کرد. شنگول و منگول خارج پریدند و مادرشون رو بوسیدند.
بزبز قندی
بزبز قندی شکم آقا گرگه رو آکنده از کاه کرد و اونو دوخت . آن گاه گرگ گریان رو با لگد انداخت توی چاه.
نوپا ها که درس بزرگی گرفته بودند به مامانشون عهدوپیمان دادند که مدام حواسشون توده باشه و گول
کسی رو نخورند.