اسم نوشته مجله سرگرمی و تفریحی

عکس نوشته،عکس پروفایل،تعبیر خواب،طراحی اسم

نام رومی مادر امام زمان

نام رومی مادر امام زمان

در این مطلب برای شما نام رومی مادر امام زمان آماده کردیم دوستان نظرات خود را برای ما کامنت کنید.

 

 

بشر بن سلیمان برده فروش، از فرزندان ابو ایوب انصارى و از شیعه ها با اخلاص حضرت امام هادى (ع) و امام حسن عسکرى (ع) بود و در سامره افتخار همسایگى حضرت عسکرى (ع) را داشت.

وی اظهار کرد که روزى کافور (یکى از خدمتگزاران امام هادى (ع)) به منزل ام آمد و اعلام کرد: امام با شما عمل دارااست، وقتى اینجانب به سرویس حضرت (ع) رسیدم، چنین فرمود: اى انسان تو از اولاد انصار هستى که در طول ورود حضرت پیامبر اکرم (ع) به یارى آن جناب به پا خاستند و دوستى شما نسبت به ما اهل بیت مسلم میباشد، براین اساس به شما اطمینان زیادى دارم و مى خواهم به تو افتخارى بدهم.
رازى را با تو دربین مى گذارم که نزدت محفوظ بماند.
 
آن گاه طومار پاکیزه اى به خط و گویش رومى مرقوم فرموده و رمز آن طومار را با خاتم مبارکش مهر کرد و گونی زردى که در آن ۲۲۵ اشرفى بود، خارج آورد و فرمود: این انبان را بگیر و به بغداد برو و صبح فلان روز رمز پل فرات مى‌روى، در‌این هم اکنون کشتى مى آید، در آن اسیران زیادى خواهى مشاهده کرد که طولانی تر آن‌ها مشتریان فرستادگان احاطه بنى عباس خواهند بود و کمى از جوان ها عرب می‌باشند.

 

در چنین وقتى متوجه شخصى به اسم قدمت بن زید برده فروش باش که کنیزى با چنین وصفى خواهى مشاهده کرد که خویش را از دسترس مشتریان نگهداری مى نماید.
در‌این اکنون صداى زاری‌اى به لهجه رومى از پس پرده رقیق و نازکى خواهى شنید که بر هتک احترام خویش مى‌نالد.

 

انسان بن سلیمان گوید: اینجانب به فرموده حضرت امام على النقى (ع) فعالیت کردم و به همانجا رفتم و آنچه امام فرموده بود، دیدم و طومار را به آن کنیزک دادم.
زیرا نگاه وى به طومار حضرت به زمین خورد به شدت فغان کرد و نگاه (به قدمت بن زید) کرد و بیان کرد: منرا به مالک این طومار بفروش و قول حافظه نمود که در غیر این رخ خودم را هلاک خواهم کرد.

 

اینجانب در انتخاب بها با فروشنده گفتگوى زیادى کردم تا به به عبارتی مبلغى که امام (ع) داده بود، راضى شد.
اینجانب هم پول را تسلیم کردم و با کنیزک که خندان و شادان بود، به محلى که تا قبل از این در بغداد تنظیم کرده بودم، در آمدیم.
بعد از ورود، دیدم طومار را با کمال بى قرارى از جیب خویش درآورد و بوسید و روى دیدگان و مژگان خویش نهاد و بر تن و فیس خویش مالید.

گفتم: خیلى شگفت میباشد که شما طومار اى را مى بوسى که مولف آن را نمى شناسى.
اذعان کرد: آنچه مى گویم بشنو، تا علت آن را دریابى: اینجانب ملکه دختر یشوعا، پسر قیصر روم هستم.
مادرم از فرزندان حواریون میباشد و از نگاه نسب، نسبت به حضرت عیسى دارم.
بگذار قصه تعجب آور خودم را برایت نقل کنم.

جد اینجانب قیصر می‌خواست منرا در سن سیزده سالگى براى برادرزاده اش ازدواج نماید.

سیصد نفر از رهبانان و نصارى از دودمان حواریون عیسى بن مریم (ع) و هفتصد نفر از رجال و احاطه و چهار هزار نفر از امرا و فرماندهان و سران لشکر و بزرگان مرز و بوم را عده نمود.
آن گاه تختى مرتب به اشکال جواهرات را روى چهل اساس نصب کرد، وقتى که پسر برادرش را روى آن نشانید صلیب‌ها را خارج آورد و اسقف‌ها پیش روى وی قرار گرفتند و انجیل‌ها را گشودند، یک دفعه صلیب‌ها از بلندى روى زمین سرازیر شد و شالوده هاى تخت درهم باخت.

 

پسرعمویم با موقعیت بیهوشى از بالاى تخت بر روى زمین درافتاده و رنگ رخ اسقف‌ها دگرگون گشت و به شدت لرزید.

پهناور اسقف‌ها، زیرا چنین مشاهده کرد، به جدم ذکر کرد: پادشاها! مارا از مشاهدى این احوال منحوس که نماد بزرگى مرتبط با زوال آئین مسیح ومذهب پادشاهى میباشد، معاف بدار.

 

جدم در حالى که وضع و اوضاع را به فال بد گرفت، به اسقف‌ها امرکرد تا اساس هاى تخت را پایدار نمایند و مجدد صلیب‌ها را برافرازند و اعلام کرد: پسر بدبخت برادرم را بیاورید تا هر طور می‌باشد این دختر را به وى ازدواج نمایم تا شاید که‌این تزویج خوش یمن، نحوست آن پاک بشود.
 

وقتى که امر ثانوى اورا فعالیت کردند، هر چه که در دفعه نخستین چشم بودند تجدید شد.

مردم دور از هم گشتند و جدم با وضعیت ناراحتی به حرمسرا رفت و پرده‌ها بیفتاد.

به عبارتی شب در دانا خواب دیدم مثل اینکه حضرت عیسى و شمعون وصى وی و گروهى از حواریون در قصر جدم قیصر اجتماع کرده اند و در جاى تخت منبرى که نوروروشنایی از آن مى‌درخشید، قرار بخشید.

طولى نکشید که محمد (ص) پیغمبر خاتم و داماد و جانشین وی و جمعى از فرزندان وی وارد قصر شدند.

حضرت عیسى به استقبال شتافت و با حضرت محمد (ص) معانقه کرد و حضرت فرمود: یا این که روح الله! اینجانب به خواستگارى دختر وصى شما شمعون براى فرزندم آمده ام و درین هنگام اشاره به امام حسن عسکرى (ع) نمود.

حضرت عیسى نگاهى به شمعون کرده و اعلام کرد: شرافت به سوى تو روى آورده میباشد، با این تزویج با میمنت موافقت کن، وی هم اظهار‌کرد: موافقم.

بعد رویت کرد که حضرت محمد (ص) بالاى منبر رفت و خطبه اى بیان فرمود و منرا براى فرزندش وصلت کرد.

آن گاه حضرت عیسى و حواریون را گواه گرفت، وقتى که از خواب بیدار شدم از خوف جان خویش، خواب را براى پدرم و جدم نقل نکردم و پیوسته آن را در صندوقچه قلبم مخفی و پوشیده مى داشتم.

از آن شب به سپس قلبم از فرط محبت به امام عسکرى (ع) موج مى زند تا جایى که از غذا بازماندم و به تدریج رنجور و لاغر شدم و به شدت مریض گشتم.

جدم تمام پزشکان را احضار کرد و تمامی از مداواى اینجانب عاجز گردیدند.

وقتى از مداوا مایوس شدند جدم ذکر کرد: اى فروغ چشم! شما هر خواهشى دارى به اینجانب بگو تا حاجتت را برآورم.

گفتم: بابا جان! در شرایطی‌که در به روى اسیران مسلمین بگشایى و قید و بند از آنها بردارى و از زندان آزاد گردانى امید داریم که عیسى و مادرش من‌را شفا دهند.

پدرم درخواست من را عهده دار شد و اینجانب نیز در ظاهر اظهار شفا و بهبودى کردم و کمى طعام خوردم.

پدرم خیلى خرسند شد و از آن روز به آن‌گاه، نسبت به اسیران مسلمین احترام شدید انجام مى اعطا کرد.

نزدیک به چهارده شب از این داستان سپری شد.

گشوده در خواب دیدم که دختر پیغمبر اسلام، حضرت فاطمه (س) به همراهى حضرت مریم و حوریان بهشتى به عیادت اینجانب آمدند.

حضرت مریم به اینجانب دقت کرد و فرمود: این بانوى بانوان عالم و مادر شوهر تو میباشد.

اینجانب فورى دامن خوش‌یمن حضرت زهرا را گرفتم و بسیار گریستم و از این که امام حسن عسکرى (ع) به دیدن اینجانب نیامده سرویس حضرت زهرا (س) گلایه کردم.

فرمود: وی به عیادت تو نخواهد آمد، چون تو به معبود متعال مشرکى و در مذهب نصارا زندگى مى کنى.

در صورتی‌که مى خواهى خدا و عیسى و مریم از تو خشنود باشند و میل دارى فرزندم به دیدنت بیاید، شهید شدن به یگانگى پروردگار و نبوت پدرم که خاتم الانبیا میباشد بده، اینجانب هم حسب الامر حضرت فاطمه (س) آنچه فرموده بود گفتم.

حضرت من را در آغوش گرفت و این سبب ساز بر بهبودى اینجانب شد، سپس فرمود: در حال حاضر به انتظار فرزندم حضرت امام حسن عسکرى (ع) باش که اورا به نزدت خواهم ارسال کرد.

وقتى از خواب بیدار شدم، شوق واشتیاق زیادى در تمام اعماق وجودم راه و روش یافت و مشتاق ملاقات آن حضرت بودم تا اینکه شب آن‌گاه امام را در خواب دیدم.

در حالى که از قبلی شکوه مى نمودم، گفتم: اى محبوبم، اینجانب که خویش را در شیوه محبت تو تلف کردم، فرمود: نیامدن اینجانب علتى جز مذهب تو نداشت، ولى درحال حاضر که اسلام آورده اى، هر شب به دیدنت مى آیم تا آنکه به ندرت رسیدن واقعى پیش آید، از آن شب تا اکنون پیوسته در دانا خواب سرویس آن حضرت بودم.

 

آدم بن سلیمان پرسید چه طور فی مابین اسیران افتادى؟ اعلام‌کرد: در یکى از شب‌ها در فهمیده خواب حضرت عسکرى (ع) را دیدم فرمود: فلان روز جدت قیصر، لشگرى به پیکار مسلمان ها مى فرستد، تو مى توانى به صورت ناشناس در جامه خدمتگزاران یار با توده اى از کنیزان که از فلان روش مى فرایند به آنان ملحق شوى.
 

اینجانب به فرموده حضرت فعالیت کردم، و پیش قراولان اسلام آگاه شدند و ما‌را اسیر گرفتند و عمل اینجانب به اینجا کشید که دیدى. ولى تا به هم اکنون به کسى نگفتم که نوه فرمان روا روم هستم.

تا اینکه پیرمردى که در تقسیم غنایم جنگى سهم وی گردیده بودم، نامم را پرسید، اینجانب اظهار نکردم و گفتم: نرجس. ذکر کرد: اسم کنیزان؟

آدم اعلام کرد: چه بسیار جاى تعجب میباشد که تو رومى هستى و زبانت عربى میباشد؟

گفتم: جدم در تربیت اینجانب جهدى بلیغ و سعى بسیارى داشت و زنى را که چند گویش مى دانست، براى اینجانب تنظیم کرده بود و از صبح و شام نزد اینجانب مى آمد و لهجه عربى به اینجانب مى فراگرفت، روى همین اصل میباشد که مى توانم عربى کلام بزنم.

(انسان) مى‌گوید: وقتى اورا به سامره سرویس امام على النقى (ع) بردم، حضرت از وى پرسید: عزت اسلام و ذلت نصارى و شرف قبیله پیغمبر (ص) را چه طور دیدى؟

اظهار کرد: در موردى که شما از اینجانب داناترید چه بیان کنم.

فرمود: مى خواهم قریه هزار دینار و یا این که مژده مسرت انگیزى به تو بدهم، کدام یک را گزینش مى‌کنى؟ پهنا کرد: فرزندى به اینجانب بدهید، فرمود: تو‌را مژده به فرزندى مى دهم که شرق و غرب دانا را صاحب و مالک مى شود و عالم را مملو از عدل و اعطا کرد خواهد کرد بعد از آنکه پر‌از ظلم و مدل گردیده باشد.

پهنا کرد: این فرزند از چه شوهرى خواهد بود؟ فرمود: از آن کس که پیغمبر اسلام در فلان شب در فلان ماه و فلان سال رومى تو‌را براى وی خواستگارى نمود، در آن عیسى بن مریم و وصى وی تو‌را به چه کسى وصلت کردند؟

اعلام کرد: به فرزند دلبند شما، فرمود: او‌را مى شناسى؟ پهنا کرد: از شبى که به دست حضرت فاطمه (ع) اسلام آوردم، دیگر شبى نبود که وی به دیدن اینجانب نیامده باشد.

آن‌گاه حضرت امام على النقى (ع) به (کافور) خادم فرمود: خواهرم حکیمه را بگو نزد اینجانب بیاید، وقتى که آن بانوى با شخصیت آمد فرمود: خواهرم این به عبارتی زنى میباشد که گفته بودم.

حکیمه خاتون آن بانو را مدتى در آغوش خویش گرفت واز دیدارش خوشحال شوید.

بعد از آن حضرت فرمود: اى عمه او‌را به منزل خویش ببر و فرایض مذهبى و اعمال مستحبه را به وى خاطر بده که وی همسر فرزندم حسن و مادر قائم آل محمد (ع) میباشد.

نظرات: (۰) هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
تجدید کد امنیتی