- پنجشنبه, ۸ اسفند ۱۳۹۸، ۰۹:۲۶ ق.ظ
شب را عصاره بین،
راز، تنها هست؛
رازِ تنها هست!
پلک بگذار!
فکر را ببین!
این چه فکریست
که جای،
خوش،
در دل کرده؟!
این چنین است،
که ساقی،
دم مستان،
به شراب مست نکرده!
این خدا بود
که من نوشیدمش؟!
نه!
پشت این سنگِ دلت
در پی چشمه عشق؛
ساعت و ساعتها میگردم!
عزیز جانم یادت باشد
زمین گرد است
مثل سیاهی چشمانت
میچرخد و میچرخد
و روزی قرعه بخت بنامت میفتد
منتظر باش که
یک روز یک جا
یک نفر آنچان دیوانه وار دوستت بدارد
که خودت کیف کنی از حالش
کسی که خواستنش با اخم هایت تمام نشود
کسی که دوستت دارم هایش ته نمی کِشد
یک نفر با حرف های جدید
با عاشقانه های منحصر به خودش می آید
منتظر باش که یک روز دنیا به کامت میشود...
و آنروز میفهمی که زمین گرد است....
تمام من در چشمان تو گم گشتهمیشود
من در درون تو زندگی میکنم
در تمام پیچ و تاب های موهایت
چشمان تو با من سخن میگویند
تو چه گونه انقدر زیبای
گم شده در صفت های تو
گشته خشک سخن بر لبم
میشود تا به ابد با من بمانی ؟
به پایکوبی اطلس ها
به جانان گفتن یارم
به آنکه نیست، آنکه هست،
به اسطوره سازی ها
به دلاوری های برزن
به مردن یا به جنگیدن
به دوست داشتنهایت
به بودن های زیبایت
به چشم رنگ آسیایی
تورا تنها نخواهم کرد...
بی نجوای انگشتانت
جهان از هر سلامی خالیست
همیشه
کسی را برای دوست داشتن
انتخاب کن که
اونقدر قلبش بزرگ باشه
که نخوای
برای اینکه توی قلبش جا بگیری
بارها و بارها خودت را کوچک کنی...
لبالب میخواهمت
مست
عاشق
بارانے
میخواهمت ای خسته ازتنهایی،،،
میخواهمت
پرهوس ِشبانه هایم،،
عاشقانه،،،
چشم در چشم،،
سینه به سینه،،
حضرت آغوش،
مرا دعوت کن به نَبَرد ِ چشمانت،،،،
خاااااص
دوستت دارم
و توووو
دلپذیرترین بارانی که
شروع تابستانم را بهانه ای
انگار وقتی زنجیر دست هایم
پیرامونت قرار می گیرد
زندانی علاقه ات می شوم
محبوس دوست داشتنت می گردم
انگار وقتی صدایم می کنی
گوش هایم جز زمزمه عشق نمی شنود
که تووووووو
علاقه خاص و دلپذیر منی
و مهر چشمانت مرا مدام به تکرار عشق و امید دارد
پنجشنبه ها باید
صاحب عاشقانه هایت
بنشیند کنارت ،
قلم را کنار بگذاری و ..
دوستت دارم را
بسپاری به چشمها ،
به دستها به #آغوش ...
مراقب حرف هایی که نمیزنیم باشیم !!
گاهی نگفتن بعضی از حرف ها
تاوان سنگینی دارد
هم وزن "رفتن"...
و چشمانٺ
آغازے
براے
برباد
دادن
دلم
بود...!!!
اسفند تافته جدا بافته است!
نه میتوان انگ سرمای زمستان را به او زد،
نه وصله بیحوصلگی غروب های
بهار به تنش میچسبد
اسفند را باید نشست
کنج حیاط خلوت ذهن
و عشق بازی کرد با خاطرات دور اما ماندگار
باید دل کندن آدمها
در بین راه را فراموش کرد
و گذشت و دل را از کینه ها تکاند
تا جا باز شود برای شادیهای نو...
حیف است از اسفند با بی تفاوتی عبور کنید...
به خودتان بیایید،
تمام شده و رفته تا یک سال دیگر
عطر اسفند را مهمان ریههایتان کنید،
عجیب بوی ناب زندگی میدهد...!
و صبح
ستایشگر چشمان توست
تبسم کن در لحظه ها
پلک پنجره
باران می پاشد
بر التهاب سایه های کوچه
پرنده می طرَبَد در نفسم
ماه را بوسیده ام
تا سپید بمانم
روی شرق شانه ها
تبسم کن در لحظه ها
تا ستاره ریزد
از آسمان خواب
میان تلاطم آب...!
صبح یعنی..!
لبخند تو
نگاه من
صبح یعنی..!
عطر تنت پیچیده در اتاق من
صبح یعنی..!
انگشت من گم شده در موهای تو
صبح یعنی..!
آغوش تو
آغوش من......