- جمعه, ۳ آذر ۱۴۰۲، ۱۲:۲۲ ب.ظ
انشا طنز در مورد ترس از سوسک
من از بچگی از سوسک می ترسیدم. نمی دانم چرا، اما همین که یکی از آن ها را می دیدم، قلبم شروع به تپیدن می کرد و عرق سرد روی پیشانی ام می نشست.
یک بار، وقتی بچه بودم، داشتم در اتاقم بازی می کردم که ناگهان یک سوسک بزرگ را دیدم. آنقدر ترسیدم که جیغ زدم و از جا پریدم. سوسک هم از ترس فرار کرد و من هم به دنبالش دویدم. تا اینکه سوسک زیر تختم رفت و من دیگر نتوانستم پیدایش کنم.
از آن روز به بعد، هر وقت می خواستم در اتاقم تنها باشم، قبلش همه جا را به دقت بررسی می کردم تا مبادا سوسک مخفی شده باشد. حتی یک بار، وقتی در حال خواب بودم، سوسک روی صورتم افتاد و من از خواب پریدم و جیغ زدم. آنقدر ترسیده بودم که تا چند روز نمی توانستم راحت بخوابم.
البته، ترس من از سوسک تنها به خانه محدود نمی شد. حتی وقتی بیرون از خانه بودم هم، اگر سوسک می دیدم، می ترسیدم. یک بار، وقتی داشتم در پارک قدم می زدم، یک سوسک بزرگ را روی درخت دیدم. آنقدر ترسیدم که پاهایم سست شد و نزدیک بود زمین بخورم.