منوی اصلی
درباه وب
آخرین مطلب
تبلیغات متنی
همایون با خودش زیر لب میگفت :
" آیا راست است ؟.. آیا ممکن است ؟ آنقدر جوان، آنجا در شاه عبدالعظیم ما بین هزاران مردة دیگـر ، میـانخاک سرد نمناک خوابیده … کفن به تنش چسبیده! دیگر نه اول بهار را می بیند و نه آخر پائیز را و نـه روزهـایخفة غمگین مانند امروز را … آیا روشنائی چشم او و آهنگ صدایش به کلی خاموش شـد! او کـه آنقـدر خنـدانبود و حرف های بامزه میزد. "
-مامانی...
چشمم رو یک بار بستم و باز کردم. باز شروع شد...
-مامانی...
با حرص چرخیدم و سعی کردم حرصم توی چهره ام مشهود نباشه.