منوی اصلی
درباه وب
آخرین مطلب
تبلیغات متنی
دانلود کتاب زنی به نام آتش نوشته علیرضا ذیحق
دلتنگ خاطراتی بودم که روزی بر سرم آوار شـده بودنـد . خـاطراتی کـه بـا دیروزهـای هستی ام آمیخته و رنجم می دادند. نمی دانم کـی و کجـا بـود کـه بـاز او را بـا هیبـت مردانـه اش درست مثل آخرین دیدارمان بخاطر آوردم . شاید در خـواب بـود و شـاید هـم در بیـداری . امـا دیریست که خواب و بیداری هـا را قـاطی مـی کـنم . از روزی کـه او تـرکم کـرده اسـت سـالها می گذرد. سالهایی که آفتاب لب بام بودند و سریع سپری شده اند. گیسوانم جو گندمی شـده و مجبورم که مدام، رنگشان بزنم و دلم نمی آید که تـو آینـه زلفـم را سـفید ببنـیم . گـویی چـشم انتظار روزی ام که او باز آید و باز مرا با نگاههای عاشقانه اش وراندازکرده و دسـتم را بگیـرد و دوشادوش او به فرداها قدم بگـذارم . امـا مـی دانـم کـه همـه ی تـصوراتم خـواب و خیالنـد و او آمدنی نیست . اگر قرار بود که بیاید تا حالا آمده بود . عشق مـن از مـن گریختـه بـود و غربـت، آشیانش شده و پاک از یا دش رفته بودم . ده سال آزگاز چشم به راه بودن، کم چیزی نبـود . بـه دنبالش، فراسوی دریاها رفته بودم . در ساحل دریاهائی قدم زده بودم که خاک بیگانـه بودنـد و به جویای اش، سر از پا نشناخته بودم.
مرد رؤیاهای من کابوسم شده بود . در آن سوی مرزها، هرجا که نشانی از او بـاقی بـود، تـا اعماق رفته بودم . اما او انگار نسیمی شده بود که ریشه اش یکجا بند نمی شد. مثـل نـسیم بـر هـر کوی وبرزن وزیده و اما اثری از او بجا نمانده بود . خیلی ها به خاطرش داشتند و حتی عکسهاییادگاری با او گرفته بودند و اما بازگریزان و شـتابان مثـل یـک کـولی، از کـوه و دشـتها گـذرکرده بود و کسی نمی دانست کجا رفته است. فقط من می دانستم که گریز او از خود نه، از زنی به نام آتش بود . زنی که در زندگی او چون شـعله ای فـروزان بـود و روزی او را بـه کـام آتـش فرستاد. او ایستاد، تحمل کرد و چون خیانت را دید و تاب خیانت نداشت، تمـام زنـدگی اش را آتش زد و در میان خاطراتش، از چشم آشـنایان محـو شـد . رفتنـی کـه ده سـال پائیـده و فقـط گاه گداری تلفن هایش را داریم و می دانیم که از روسیه و چین گذر کـرده و مـدتهای مدیـدی تو فیلیپین و تا یلند بوده و زمانی هم از هند سـراغ مـا را گرفتـه اسـت . روزی کـه بـه دنبـالش تـا قزاقستان رفته بودم، برایم از سیاح نقاشی حرف می زدند که دستانش سحرانگیز بـود و در یـک چشم به هم زدن، چهره ها را چنان دقیق و استادانه ترسیم می کرد که انگار فـیلم مـی گرفـت . از بوم و سه پایه اش می گفتند و دفتری که هزار برگ بود و دنیائی نقـش و نگـار در آن بـه چـشم می خورد. از باکو، گنجه، شیروان و همه ی شهرهای آذربایجان، سراغ او را گرفته بـودم و همـه می شناختنش و کسی اما از فرجامش خبری نداشت . می دانـستند کـه مـردی بـا دوچرخـه گـذر کرده و رسام بوده و تابلوهایی فروخته که دست این و آن است و بـا ریـش انبـوهش محالـست که از یادها برود . دوچرخه را با هم گرفته بودیم . برای خرید آن دوچرخـه تـا تبریـز رفتـه و بـه دنبال گران ترین، بادوام ترین و خوش رکاب ترین دوچرخه بوده و دست کم ده مغـازه را گـشته بودیم. وسواس او را در خرید دوچرخـه ه یچوقـت فرامـوش نمـی کـنم . از تبریـز کـه برگـشتیم چیزی نمی گفت. فقط هرچه داشت و نداشت را به اسم من و بچه ها می کرد و لب نمـی تکانـد . از همه ی ثروت و دارایی اش برای او فقط یـک دوچرخـه، بقچـه ا ی لبـاس و یـک سـه پایـه ی نقاشی مانده بود که روزی به بهانه ای، رفت و
دیگر پیدایش نشد . فقط نامه ای از او بجا مانده و تلفن هایی که بعضاً از غربت مـی زنـد و خیلـی کوتاه جویای حالمان می شود. او گریخته بـود، از مـن و فرزنـدانش و احـساس گنـاهی کـه در آتش اش می سوخت. اما من دقیقاً از لحظـه ای کـه فهمیـدم گریـز او از چیـست، او را بخـشیدم . کاش با من از همه چ یز حرف می زد، حتی از وسوسه اش. از عشق اش به آتش. زنی که هرچنـدمثل افعی بوده اما بخاطر عـشقی کـه میـان مـن و او بـود، شـاید از زنـدگی اش کنـار مـی رفـتم . نمی دانم در این گفته صادقم یا نه، اما مطمئنم که به خاطر او، حتی مرگ را نیز مـی پـذیرفتم تـا چه رسد به هوویی کـه تحملـش هـر چقـدر هـم سـخت مـی بـود، بـدتر از مـرگ نبـود . آن زن افسونش کرده و او را که طیب و طاهر بـود و در جـنس و گِلـَش، خیانـت حکـم خودکـشی را داشت، به هم ریخته بود و از خاکی که از آن دل نمی کند و در بطن تیره اش مادر و بردارش را به ودیعه داشت گریخته بود . سرزمین مادری برای او نه یک خاک، بلکه همه ی زنـدگی بـود . عاشقانه های هنری اش را، مناظر زاد و بومش می دانست و زبـان مـادری کـه قـد مـادران همـه ی عالم به آن عشق می ورزید، زیباترین جا را در قلب او داشت . او رفته بود و با رفتـنش نـه مـن و فرزندانش را بلکه قشنگ ترین چیزهای عالم را نیز جا گذ اشته بود. واقعیت »آتش« بـرایم معمـا بود.
تا روزی که آن سوی مرز بود و از ارضروم زنگ زد و گفت کـه دیگـر برگـشتی نخواهـد داشت و ما را در بهتی عمیق و آشفته فرو برد و نشانی نامه ای را داد و گفت که بخوانم و بدانم که گریز او از چه بود و چـرا برنخواهـد گـشت . بعـد از آن نامـه بـود کـه فهمیـدم غیبـت هـای گاه گداری اش برای چه بـود و »آتـش « کیـست . نامـه اش را هنـوز هـم دارم و بـا اینکـه صـدبار خوانده ام، باز هم می خوانم. در نامه اش نوشته بود:
»لیلای من سلام ! حالا فرسنگها از تو دورم و چشمانم خیره در چشمان سبز تو نیـست . مـن گناه کردم . دیگر برنخواهم گشت . یعنی شاید هم نتوانم که برگردم . دنیا را خواهم گشت و در هیچ جا بند نخواهم شد . وقتی دل، بند دلبنـدی هـایش نمـی مانـد مـن چـرا بایـد مانـدگار باشـم . می دانی که رنگ چشمان تو ستودنیست و در هر چشمی که رسم کردم تکه تکه از زیبایی ها و جاذبه های نگاهت را پراکندم. حالا چه سخت است برای مفتونی مثل من، دور از چشمانت کـه سایه وار تعقیبم می کنند عمری را به سر آوردن . با تو بودن قشنگ بود. هر روزش مثـل رؤیـایی بود. رؤیایی که از خواب آن نمی خواسـتی برخیـزی . یـادم اسـت روزی کـه تـو را دیـدم، یـاد چشمانت فراموشم نشد . مثل دریا ژ رف و مواج بود و چون برکه ای بکر، سبز و شفاف. شب هـارا با یاد تو می خوابیدم و صبح ها را به شوق دیدارت، سر از پا نمـی شـناختم . آن وقتهـا دانـشجوبودم. مجسمه سازی می خواندم و حجم ها برای من سرشار از زیبایی بودند . زیبایی هایی که باید کـشف مـی کـردم و در دسـت سـاخته هـایم آنهـا را جاودانـه مـی سـاختم. و تـو زیبـاترین و شگرف ترین حجمی بودی که تا حالا دیده بودم . مثل حریر، نرم و مثل مرمر، سـخت و مقـاوم . در قلب توبایـد جـا مـی گـرفتم و چقـدر الکـن بـودم در زمـان