منوی اصلی
درباه وب
آخرین مطلب
تبلیغات متنی
دانلود رمان دختر زشت نوشته شیرین برقعی
چشمهایش به تار و پود گلهای ناتمام قالی اش خیره مانده و سخت به فکر فرو رفته بود. صدای آهنگین کاردک قالی باقی که با سرعت هر چه تمام تر همراه با دستهای نحیؾ و زحمت کش او حرکت می کرد، تنها نوایی بود که سکوت سنگین حاکم بر فضا را می شکست.
اما این آهنگ آنقدر شبانه روز در گوش آن دو پیچیده بود که اکنون خود جزیی از سکوت برایشان به حساب می آمد.
شوهرش سهراب، استکان چای در دست بر پشتی زوار در رفته شان تکیه زده و از دور او را می نگریست که همچون همیشه مقابل دار قالی اش زانو زده و سعی می کند خود را سرگرم کار نشان دهد.
اینقدر از این زاویه به او نگریسته بود که گاهی حس می کرد دلش برای دیدن صورت زیبای او تنگ می شود. هرچند که آن جثۀ ظریؾ و ریزه و آن موهای پیچ و تاب دار به رنگ طلایش آنقدر برای او عزیز و دوست داشتنی بودند که حتی در این حالت هم از نگاه کردن به او سیر نشود.
به نظر می رسید تنها چیزی که برای سهراب ملال آور است، این سکوت مطلق اوست. از صبح تا ؼروب جان کنده و کار کرده بود، حالا خسته و ناتوان نزد همسرش بازگشته و انتظار داشت او مانند گذشته با شیرین زبانی هایش خستگی را از تن او بیرون کند. اما صفورا همچون تندیسی از ماتم مقابل چشمان شوهرش نشسته و سکوت اختیار کرده بود.
سهراب هم مثل همیشه رفتاری که از گذشته تاکنون با او داشته است را در ذهن خود مرور می کرد ...
به راستی او چرا تا این حد ناراحت و ؼمگین است؟ من که بارها به او گفته ام با مشکلش کنار آمده ام. من که هیچ گاه او را سرزنش نکرده ام. تا جایی که توانسته ام به او محبت کرده تا کمتر این خلاء را در زندگی اشت احساس کند. پس چرا با این رفتار سردش مرا عذاب می دهد، مگر نمی داند که چقدر دوستش دارم؟
آیا فراموش کرده که هرچه سختی و درد کشیده و می کشیم همه به خاطر عشقی است که من نسبت به او داشته و دارم؟ پس نگران چه چیزی است؟ یعنی می ترسد به خاطر چنین مشکل کوچک و بی اهمیتی او را که بیشتر از جانم می خواهم، ترک کنم؟
مگر من جز او کس دیگری را هم دارم؟ مگر من به جز این اتاق نمور و قدیمی میان کوچه های تاریک و تودرتو جای دیگری را هم برای رفتن دارم؟ من که به خاطر او همه ی پل ها را خراب کرده و حتی نیم نگاهی هم به خرابی های پشت سرم نکردم ...
سهراب استکان چای را از لبانش جدا ساخت، آن را میان نعلبکی ترک خوردۀ مقابلش قرار داد و دوباره به حرکت سریع دستان همسرش چشم دوخت. دلش می خواست سر حرؾ را باز کند اما نمی دانست که چه باید بگوید!
حرفی برای گفتن نداشت. این همه سال سعی کرده بود او را دلداری داده و موضوع را برایش بی اهمیت جلوه دهد اما تلاشش را بیهوده یافته بود.
صفورا بیش از حد این مسؤله را برای خود بزرگ کرده و ؼصه اش را می خورد.
البته شاید هم تا حدودی حق داشت چرا که در این دنیای به این بزرگی به جز سهراب هیچ کس را نداشت و همین یک نفر را هم می ترسید از دست بدهد. این تنهایی بی اندازه او را از زندگی خسته و سرخورده کرده بود. آن هم زندگی سخت و مشقت باری که او پشت سر می گذاشت.
اکنون درست پانزده سال می گذشت. درست پانزده سال از آن شب خلوت و ساکت وهم آور که فقط صدای باران تند بهاری سکوت آن را در هم می شکست، گذشته و حالا صفورا سی و پنج ساله و سهراب چهل ساله شده بودند.
فروردین 1318
آن زمان سهراب جوانی بیست و پنج ساله بود. بلندبالا و چارشانه با چهره ای جذاب و مردانه و البته سوار بر اسب سرکش ؼرور و دارای ثروتی بی حد و ح