منوی اصلی
درباه وب
آخرین مطلب
تبلیغات متنی
و نشان دادند زن بودن، بالاتر از معجزه است زنان که خود را باور دارند و دانند که اگر تصمیم بگیرند قادر به انجام هر کار هستند، دارای یک زیبای درونی می باشند. در توانایے و عزم یک زن که مسیرش را بدون © تسلیم شدن در برابر موانع طه میکند، شکوه و زیبای وجود دارد در رفت اگر اعتماد به نفسش از تجربه ها نشأت می گیرد، و میداند که میتواند به زمین بخورد ، خود را بلند کند و ادامه دهد.
(شروع)
مامان مامانم کجایی؟ تو اشپزخونه ام بهار بیا اینجا صدای قدم های پاشو می شنیدم که به آشپزخانه نزدیک میشد کباب تابه ایی رو که تو روغن داشتن جلزوولز میکردن از اون رو کردم که صدای بهار و کنارم شنیدم دستاشو دورم حلقه کرده بود و می گفت: سلام مامانم سلام نفسم خسته نباشی
تابه ایی هارو
چرخیدم طرفش و با مهربونی گفتم : سلام عزیز دلم هراسی توام خسته نباشی چخبر چیکارا کردی؟
نشستم رو صندلی و چه خیار هارو کشیدم جلوم و مشغول درست کردن سالاد
شیرازی شدم ،بهار همینطوری که خیار با پوست میخورد گفت: سلامتی هیچ کار امروزم مثل همیشه بود فقط فرقش این بود که تو دانشگاه خبر پیچیده که به استاد جدید که جز هیئت مدیره دانش گاه قرار دو هفته دیگه بیاد تو دانشگاهمون همه میگن از اون استاد بداخلاق هاست که با یمن عسل هم نمیشه خوردش
همانطور که گوجه هارو خورد میکردم گفتم: خب تو چرا از الان استرس داری نترس وقتی رفتارت خوب باشه الکی نمیاد که بداخلاقی کنه بهار:نمیدونم مامان ولی یوهای خوبی ، به مشامم میرسه یه تیکه از گیجه رو دادم دستش و گفتم: از الان فکر تو درگیر نکن چیزی نیست پاشو برو لباستو دربیار دست روت به آبی بزن به الیاس مرتبی بپوش عمو متین داره برای نهار میاد اینجا با گفتن اسم متین چشمای بهارم برق زد اینو میدونستم که بهار چقدر منو دوست داره و برعکس متین هم همین حسو به بهار دارد بهار رفت کاراشو بکنه منم پوستای خیار و پیاز و ریختم تو اشغالی و رفتم تاپمو با به پیراهن بلند عوض کنیم جلوی آینه ایستادم دستی به شالم کشیدم که صدای آیفون آمد رفتم
بیرون که بهار از در اتاقش زد بیرون و با خوشحالی گفت : من درو باز میکنم مامان سری تکون دادم که با ذوق به طرف آیفون رفت منم رفتم تو آشپزخونه تا چایی بریزم صدای باز شدن در و خوش بش کردن متین با بهارو شنیدم و بعد از اون صدای بسته شدن، درو شنیدم رفت بیرون و نگاهم رفت به سمت متین که روی مبل نشسته بود کنار بهار به پیراهن آبی کاربنی پوشیده بود با شلوار پارچه ایی مشکی نگاهم رفت به صورتش که دیدم خیره با یه لبخند داره نگاهم میکنه رفتم جلو که بلند شد سریع گفتم: نه نه بلند نشین راحت باشین خیلی خوش امدین
متین با مهربونی ذاتی که داشت گفت:ممنون ترنج جان چرا زحمت کشیدی من این چه حرفیه زحمت چیه دیگه بعد از به هفته ، ندیدن شما امروز میخواستم بهار و سوپرایز کنم چون خیلی منتظر آمدن شما بود
متین نشست که بهار با دلخوری گفت: عمو خیلی بدی میری سفر کاری حداقل به زنی بزن بهمون من دلم واست خیلی تنگ شده بود و متین با نگاهش که خستگی از توش میبارد گفت: ببخشین بهار جان حق با توئه اما خیلی درگیر بودم اما به فکرت بودم برات یه سوغاتی کوچولو آوردم با گفتن این حرف دست کرد تو جیب کتش و یک جعبه کوچولو در آورد
و به طرف بهار گرفت بهار با ذوق در جعبه رو باز کرد: با دیدن گردنبند نقره که پروانه بود و گل از گلش شکفت و گفت: وای عمو ممنون خیلی زحمت کشیدی خیلی خوشگله متین با مهریوتی به بهار نگاه کرد
و گفت: خواهش میکنم عزیزم قابل تو رو نداره بهار رفت بالا تو اتاقش تا گردنبندشو ببندی خم شدم یه فنجون چایی از داخل سینی برداشتم گذاشتم جلوی متین که با قدردانی نگاهم کرد...
پارت ۲ ترنج بهمن طور که فنجون چای شو بر میداشت گفت: خب خودت خوبی؟ بعد از گذشت این همه سال هنوز از نگاهش فراریم سرمو انداختم پایین گفتم:ممنون خوبم شما خوبین؟
بهانه ی آماده کردن میز تنهاش گذاشتم و بهارو صدا کردم که بیاد، پیش متین تنها نباشه
کباب تابه ایی هارو چیدم توی دست و دورشو گوجه و ریحون گذاشتم برنج
کشیدم تو دیس روشو با زعفرون پر کردم بقیه کارها کردم صداشون کردم
که دوتایی با خنده امدن فشتون سر میز هرکدوم جدا برای خودش غذا کشید و مشغول خوردن شد
متین لیوان دوغش برداشت، و بهم نگاه کرد و گفت: خیلی خوشمزه شده بود ترنج جان خیلی وقته دلم میخواد هر روز از
این غذا ها بخورم اما خب فقط قسمت شده هفته ایی پیار این افتخار نصیبم شه
تیکه کلامش کاملا مشهود بود خجالت کشیدم نمیدونستم چی باید بگم فقط جواب تشکر رو دارم
از پشت میز بلند شد بشقاب و لیوان شو گذاشت تو سینک بعد از اونم بهار بلند شد و رو به من گفت: ماما شما با عم
برین من میرو جمع میکنم میوه میارم سری تکون دادم و بلند شدم متین که نشست
منم مقابلش نشستم دوتامون سکوت کرده بودیم متین پوف کلافه ایی کشید و گفت : بعد از چند سال هنوز تو چشمام نگاه نمیکنی هنوزم ساکتی
هنوزم من باید حرف بزنم تا تو۱ کلمه بگی من صداتو بشنوم با گذشت این همه سال برات غریبه ام اره؟ که حتی حاضر نمیشی مستقیم تو چشمام نگاه کنی
خودمو گول میزنم میرم سفر میرم ازت دور میشم دلم خوشه وقتی میایی دلت برام تنگه شاید چیزایی تو نگات فرق کرد شاید..
از حرفاش بغض کرده بودم، نگاهم خورد به رگ متورم پیشونیش که بخاطر اخم های در همش زده بود بیرون سرشو آورد جلو و به حالت پچ پچ گفت: نمیخوای چیزی بگی
سکوت کردم و جوابی بهش ندادم خیم شد تو صورتم و با کلافگی لب زد بعد از گذشت چند سال این حقم نیست